#چشمان_سرد_پارت_5
سروان محمدی به کارت برس
ازعمداینوبلندگفتم که دیگه نتونه ادامه بده چون دیدکه نظربقیه بچه هابه اینجاجلب شده.همین طورکه احترام میگذاشت گفت
-اخمت توحلقم خوشگله!موقع برگشت منتظرتم!
حالاهمچین میگه منتظرتم که انگاراون قراره منوبرسونه!من که میدونم میخواد ادامه مخ منوبخوره!چه کنیم ماهم که خراب رفیق سری به نشونه مثبت تکون دادم ورفتم تواتاقم!حالاهمچین میگم خراب رفیق انگارچندتارفیق دارم این بهنازهم ازاولش که واردستادشدم باهاش دوست شدم یادم نمیره روزاول که بهم گفتن محل کارم کجاست وقتی واردشدم یه کی گفت
-ای جان چه چشایی داره!
این جمله روطوری باصدای نازکش اداکردکه خودبه خوداخمام بازشدوباتعجب بهش نگاه کردم
تاتعجبم رودیدخندیدوادامه داد
-وای دخترتوعجب هلویی هستی؟کجابودی اون موقع تاحالا!بایدبه سرهنگ بگم بفرستت زیردست خودم!نمیزارم ازدستتم دربری
من که تعجبم هرلحظه بیشترمیشدبرگشتم ببینم اینجاکجاست که اینقدرکارمنداش راحتن که دیدم همه انگاردارن یه فیلم کمدی نگاه میکنن ازپشت میزاشون بلندشدن نیششون هم تابناگوش بازه!تویه لحظه به خودم اومدم ودوباره اخم کردم که بازهون دختره گفت
-اخمات هم خوردنیه!
دیگه رسماداشتم عصبانی میشدم که یه دفعه سرهنگ رودیدم!آخه ازقبل باایشون آشناشده بودم اون هم تامنودیدومتوجه عصبانیت من وحضوربهنازشدفهمیدکه قضیه ازچه قراره فوری گفت
-سروان محمدی
دختره هم برگشت احترام گذاشت وگفت
-بله قربان
-سرگردرستگارروبه اتاقشون راهنمایی کن
بعدهم به طرف من اومدکه من هم اول ادای احترام کردم که اون گفت
-خوش اومدین سرگرد
-ممنونم قربان
دختره که دیگه کم مونده بودفکش به زمین بخوره باصدازدن سرهنگ به خودش اومدوفورااحترام گذاشت وگفت
-بفرماییدقربان
همون موقع یه سربازرسیدوروه به بهنازگفت
-قربان سرهنگ یه ساعت قبل گفتن بهتون بگم که سرگردرستگارامروزمیان!
منکه تازه فهمیده بودم این سربازفراموش کرده حضورمن روخبربده باعصبانیت روکردم بهش وگفتم
-سربازاسمت چیه؟
اون که ازلحن من جاخورده بودبالکنت زبون گفت
-بله
ازروی لباسش اسمش روخوندم وبهش گفتم
-حشمتی ده روزاضافه خدمت!
romangram.com | @romangram_com