#چشمان_سرد_پارت_6

سربازکه کپ کرده بودبه بهنازنگاه کردکه اونم گفت

-سرگردرستگارهستن

آخرش هم باعصبانیتی که اصلابه صداش نمیومدانگارداشت جیغ جیغ میکردگفت

-توبازیادت رفت!

بعدهم منوبه اتاقم راهنمایی کردوقتی که خواست دروببنده یه چشمک زدوگف

- صدات روعشقه کلی کیفورشدم

من که دیگه نمیتونستم خنده ام روکنترل کنم ازش اسمش روپرسیدم وازاون روزباهاش دوست شدم امافقط بااون چون هیچ کس به قول بهنازنمیتونه من گنده دماغ روتحمل کنه!البته من خودم خواستم .بهنازهم که قبولش کردم دست خودم نبودچون بهنازه ویه زبون دراز!

شروع به رسیدگی پرونده های روی میزم کردم

نیم ساعت قبل ازاتمام ساعت کاریم بودکه آماده رفتن شدم

بایدواسه این هفته برنامه بریزم تایه دوروزی هم برم شیراز!خیلی وقته به خونه سرنزدم!

طرلان چندوقت پیش زنگ زده بودمیگفت مامان باباازدستت دلگیرن!

چه کنم که خودم هم موندم ازیه طرف وقتی خونم آرامش ندارم ازیه طرف هم اوناازمن به عنوان دختربزرگشون توقع دارن!

حرفایی میزنم منم!آخه ازطرلان واسه چی توقع داشته باشن اون وروره جادوکه همون جاپیششونه!

رفتم سمت ماشینم وتاخواستم حرکت کنم صدای بهنازروشنیدم که همینطورغرغرمیکردومیومد

-خوبه بهت گفتم وایساباهم بریم!حالااون هیچی تومگه دو ماراتون میری؟اینقدرتندپشت سرت دویدم که کم مونده بودقل بخورم!لامصب این چادره هم که همش به پروپام میپیچه

همینطورکه حرف میزدبرگشت به من که نگاهش میکردم گفت

-چیه؟خوشگل ندیدی؟

-خوشگل که دیدم اماداشتم به این فکرمیکردم که توبااون دست وپای درازت اگه قل بخوری چطوری میشی؟

یعنی کاردمیزدی خونش درنمیومدباعصبانیت گفت

-هی نه که توخودت چیزی ازقدمن کم داری؟!نکنه چون فکرکردی خیلی کوتاهی داری به این حشمتی فکرمیکنی؟

برگشتم باتندی بهش نگاه ردم که اون هم بایه حالت مسخره ای آب دهنش روقورت دادوگفت

-روشن کن بریم ضعیفه!

که دیگه نمیتونستم خنده ام روکنترل کنم!

بهش چپی زدموحرکت کردم!بهنازرورسوندم خونه شون ورفتم سمت آپارتمان خودم

موقعی که واردشدم بدون اینکه چراغ روروشن کنم کنترل سیستم موسیقیم روبرداشتم وروشنش کردم

بیا بازم تو این ضیافت بشین

که این بار قراره از خ*ی*ا*ن*ت بگیم

خ*ی*ا*ن*ت واژه ای که ویران کرده

واژه ای که واسه ایران درده

خ*ی*ا*ن*ت چیزی که ازش متنفرم

romangram.com | @romangram_com