#چشمان_سرد_پارت_44
بهش پوزخندی زدم اون هنوزمنونشناخته برای من خستگی معنانداره
-درسته من خسته ام!
اینوگفتم چون حوصله ی کل انداختن باهاش رونداشتم
بعدهم گفتم
-خوب میبینم که من به تمرین احتیاجی ندارم پس میرم سراغ کامپیوترم
آراد-اماجناب سرهنگ یادتون باشه که مبارزه ماتموم نشده
-باشه!قول یه چندتامشت ولگددیگه روبهت میدم
بعدهم بدون اینکه منتظرجوابش باشم رفتم تو
....
آریا
-پسرتوکه آبرومون روبردی
آراد-بابابخداخیلی فرزبود!تاحالاباهمچین کسی مبارزه نکرده بود!حرکاتش قدرت آنچنانی نداشت امااونقدرفرزبودکه مهلت نمیدادتوآماده بشی
-نه بابافکرنمیکنم اونقدرهم خوب باشه!زیادی توبزرگش کردی
-نه اینطورنیست!کارش خوب بود!بایدخودت باهاش مبارزه کنی تابفهمی
-بدم نمیاد!حال این دختره پررو روبگیرم
اینوگفتم وبه سرعت رفتم سراغ بقیه بچه ها
حدودیه ساعتی کارکردیم وبعدبرگشتیم توکه ازتوآشپزخونه اومدبیرون!یه سینی دستش بودپرزلیوان به همه تعارف کردطرف من اومدوبهم گفت قهوه!
من هم برداشتم نمیدونم چراتوقع چنین کاری رونداشتم بقیه هم همین فکررومیکردن وداشتن باتعجب نگاهش میکردن
مارپل-چرااینطوری نگاه میکنین؟تعجب نداره من عادت ندارم تنهاچیزی بخورم وقتی اطرافم کسی هست حالامیخوادیه نفرباشه یاهزارنفرواسه همه آماده میکنم!
بعدهم نگاه سرسری بهمون انداخت وباحالتی که انگارازحرف ماکلافه شده گفت
-باورکنین عادتمه!
آراد-باورکردیم جناب سرهنگ!اماخوب یه کم جاخوردیم
-پس حالااگه حالتون جااومده قهوتون روبخورین که سردشد!من که قهوه سرددوست ندارم
بعدهم لیوان خالیش روبالاآورد.نگاهی به قهوه تودستم کردم هنوزبخارحاصل ازداغیش بلندمیشدچطوراین قهوه داغ روخورد؟
-واسه من داغ نبود!
برگشتم نگاهش کردم که دیدم همه مثل من دارن نگاهش میکنن پس حتمامتوجه شده همه بازم تعجب کردن!زودترازبقیه ازبهت دراومدم وگفتم
romangram.com | @romangram_com