#چشمان_سرد_پارت_18

بابالبخندی زدوگفت

-بازم خداروشکرکه دخترم فقط ازمادلگیرمیشه کینه به دل نمیگیره!

بعدهم اخم کردادامه داد

-دستم بشکنه چطوردلم اومدبزنم توصورتش!

...

طنین

صدای فرمانده میومدکه داشت ادامه اسامی ارتش رومیخوند!

هه چقدردلم میخواست خودم به بابابگم امابااون اتفاقی که اون روزافتاداصلااجازه ندادن درست ببینمشون چه برسه به اینکه ازبه قول خودم افتخاراتم بگم!

هنوزم وقتی یادم به اون روزمیوفته عصبی میشم!یعنی کم مونده بودتصادف کنم بااون سرعتی که میومدم!یه سره هم تاتهران بدون استراحت رانندگی کردم وحرصم روسرپدال گازدرآوردم!

نمیدونم!ولی فکرکنم فعلادیگه بهشون سرنزنم!چون واقعاازشون دلگیرم مخصوصاکه مجبورشدم چیزی روکه این همه سال ازش فرارکرده بودم به زبون بیارم اونم جلوی حسام!

بعدازمراسم بلافاصله رفتم اداره تایه نگاهی به پرونده های زیردستم بندازم والبته درموردپرونده ای که سرهنگ گفته بودباهاش صحبت کنم!

داشتم وارد اداره میشدم که صدای بهنازاومد





-افرادخبردار!احترام بگذارید!

بعدش هم صدای پای هماهنگ بچه هابلندشدکه باعث شدمن که ازصدای بهنازتعجب کرده بودم بااین حرکت بچه هادهنم بازبمونه!

-اینجاچه خبره؟؟؟

صدای سرهنگ بودکه ازسروصدای بهنازازاتاقش بیرون اومده بود!تامنودیدفورااحترام گذاشت که دیگه کم مونده بودفکم بخوره زمین!

-قربان این چکاریه؟خواهش میکنم چرااینجوری میکنیدبچه ها؟

داشتم همینطورمثل این مشنگابهشون نگاه میکردم که سرهنگ گفت

-جناب سرهنگ فرمان آزادنمیدین؟الان میافتما!

-هان!آزاد!

ازحرفی که زدم شرمم شدچطورمن به سرهنگ گفتم آزاد؟فوراسرم روانداختم پایین وهمین طورکه زیرچشمی به سرهنگ نگاه میکردم گفتم

-وای شرمنده!آخه چرااینجوری میکنیدشما؟دارم دیوونه میشم خواهش میکنم یکی به من توضیح بده!

بهنازهمین طورکه بایه دسته گل جلومیومدگفت





-سرهنگ رستگاربهمون نگفته بودین که جزءسران اصلی ارتش سایبری هستید؟

-چی؟

ایندفعه سرهنگ گفت

romangram.com | @romangram_com