#چشمان_سرد_پارت_159


-نه عزیزم توبرواستراحت کن

-پس تابابابیادمن میرم پای تلویزیون

-باشه!بروبزن شبکه ارتش ببینم چیزخاصی ازخواهرت نمیگن؟

-وامامان!مگه طنین رئیس جمهوره؟

-کمترازاونم نیست.دخترم سرهنگه

-اوهو!بااین دختردماغوت!

-برودختر.اینقدرحرصم نده

خنده ای کردم ورفتم سراغ تلویزیون بعدازاینکه رمزشبکه روزدم نشستم روی مبل

داشت اخبارنشون میدادهیچ چیزخاصی نمیگفت

-نگفتم مامان؟دخترت که...

همون موقع صدای گوینده تلویزیون باعث شدکه قلبم وایسه برگشتم به تلویزیون نگاه کردک که داشت خبربدی رومیدادنمیدونم چرایه دفعه دلم آشوب شد

به صفحه تلویزیون که نگاه کردم عکس طنین رودیدم وبعدهم صدای گوینده که میگفت

-هم اکنون خبربدی رودریافت کردیم.سررهنگ طنین رستگارسرهنگ ارتش سایبری مفقودشدن وهیچ اثری تاکنون ازایشون یافت نشده

دیگه بقیه خبررونمیشنیدم کاملاتوی شوک بودم که صدای جیغ مامان منوبه خودم آورد

برگشتم طرف آشپزخونه که دیدم ممامان حالش بدشده وافتاده روی سرامیکا!

فورابه سمتش رفتم ب*غ*لش کردم

-مامانم!مامان خوبم!بلندشو.چشماتوبازکن مامان

امااصلاچشاش روبازنمیکرد

دویدم سمت آشپزخونه وبایه لیوان آب برگشتم کم کم به هوش اومد

فورازنگ زدم به بابا

-الوباباسلام!

-سلام گلم!خوبی؟بابا

-بابایی خودت روزودبرشون خونه! مامان حالش خوب نیست

همینطورکه این حرفارومیزدم ازشدت شوک میلرزیدم

-باشه عزیزم الان میام!

بعدازباباهم فورازنگ زدم به حسام که چندروزی بوداومده بودشیرازوبدون اینکه بزارم حرفی بزنه گفتم

-الوحسام خودت روبرسون خونمون.مامانم حالش بده

اون هم باشه ای گفت وقطع کرد

رفتم سراغ مامان وب*غ*لش کردم وهمون جاروی سرامیکای توی سالن نشستم


romangram.com | @romangram_com