#چشمان_سرد_پارت_154

سرم وانداختم پایین وگفتم

-پس طنین چی؟

بااین حرف من آرادهم ساکت شددیگه همه ازپیداکردنش ناامیدشده بودن.

سرم روبلندکردم وتوی چشمای اشکی آرادزل زدم

-آرادمن نمیتونم عشقم روفراموش کنم.فکرمیکنی چرااین قدرخودم رودرگیرکارمیکنم؟هان؟

لحظه ای منتظرجوابش موندم امااون فقط بهم زل زد.خودم ادامه دادم

-چون تاسرم خلوت میشه تامیخوام یکم بخوابم تمام لحطاتی که کنارم بودیادم میادازروزاولی که پاگذاشت تواین ستادلعنتی تالحظه آخری که توی دبی دیدمش یادم میادوهرلحظه وهرثانیه خودم رونفرین میکنم که چرا گذاشتم بره؟چرا؟خیلی وقتاهم حسرت میخورم که چراحداقل بهش نگفتم که دوسش دارم.چراتوی این مدت سعی نکردم باهاش بهتررفتارکنم؟

دیگه توانم تموم شده بودسرم رودوباره گرفتم پایین وبامشت روی میزکوبیدم

-خسته ام آرادخسته!آرامشم رفته وپیداکردنش سخت شده

آراداومدجلوگفت

-آریاتواینجوری فقط داری خودت رواذیت میکنی؟بیابروخونه یه کم استراحت کن

-نمیتونم مرد!نمیتونم

این دفعه عصبانی شدوگفت

-یعنی چی که نمیتونی؟فکرخودت رونمیکنی فکراون مادربدبختمون باش که هرشب که من میرم خونه میگه پس چراآریانیومد؟فکرمیکنه مابهش دروغ گفتیم که توسالمی وزنده

بافکرمادرم یه دفعه ازجام بلندشدم وگفتم

-آرادمنوببرخونه!

بااین حرفم بااین که ازحرکتم جاخورده بوداماخوشحال شدوسری تکون داد

آره من بایدمیرفتم خونه!بایدمیرفتم پیش مادرم اون همیشه غم خوارم بوده مطمئنم میتونم پیش اون کمی آرامش پیداکنم

باآرادازستادخارج شدیم تمام مدت که ازاتاقم تادرب ورودی رومیگذروندم همه باتعجب به قیافه ام نگاه میکردن.آخرین لحظه خودم هم خودم روتوی شیشه های درب ورودی دیدم.

واقعاچقدروضعیتم زارشده بود

تمام ریشام دراومده بودودورچشام هم گودی افتاده بود.اونم کی منی که همیشه به سرووضعم میرسیدم اماالان دیگه مهم نبود.اونی که برام مهم بودجلوش خوب به نظربیام دیگه کنارم نبود

آراددرروبرام بازکردتاسوارشم

تاسوارشدم برگشتم به طرفش وگفتم

-آرادتندبرو!بدوردلم مامان رومیخواد

آرادهم خنده ای کردوگفت

-گریه نکن پسرکوچولوالان مامانت روپیدامیکنیم

خنده ی کوتاهی کردم وگفتم

-خفه شو!

اماآراداصلابه حرفم توجهی نکردفقط لبخندی زدوگفت

-بالاخره بعدازچندوقته خنده رو روی لبات دیدم گرچه خیلی تلخ بودامابازم خوب بود

romangram.com | @romangram_com