#چشمان_سرد_پارت_151
-سرش روزدبه گلدون
خنده ای کردوگفت
-عجب!خوبه!پس شماکه اصلامقصرنبودین؟
-اصلا.شمابگوبه من میادازاین کاربکنم؟
خنده ای کردوگفت
-کم نه
من هم باخنده ای ازش دورشدم
بایدهرچه سریع ترخودم روبه دخترامیرسوندم بعیدنبودکه هم دستای دیگه شایان کارمون روخراب کنن
پس فورابه زیرزمین رفتم
رفتم سراغ دراتاقا ویکی یکی همش رووبازکردم
-طناززودباش الان وقتشه
طنازکه فهمیدچی میگم فورابه بقیه اشاره کردکه اوناهم بااشاره ی اون فورابه سمت بیرون دویدن وفرارکردن ازخورج دختراززیرزمین که مطمئن شئم اومدخودم برم بیرون که باخوردن ضربه ای توی سرم بیهوش شدم فقط آخرین لحظه تونستم چهره حبیب وصداش روبشنوم که میگفت
-فکرش روهم نمیکردم که دوباره ببینمت عزیزم!
بعدهم تاریکی مطلق
نمیدونم چقدربیهوش بودم اماوقتی چشم بازکردم جلوی خودم کسی رودیدم که اصلاباورم نمیشدفقط تونستم بگم
-تو!
....
آریا
سرگردخانی-قربان خبری ازسرهنگ رستگارنیست.چرابیرون نمیان؟
-نمیدونم
بانگرانی نگاهی به ساختمون انداختم هرلحظه منتظربودم طنین بیادبیرون امانیومد
بالاخره نتونستم طاقت بیارم
-آراد!به چندتاازبچه هابگوبیان باهم میریم دنبالش
-باشه!
بچه هاکه اومدن همه باهم رفتیم تاداخل ساختمون روببینیم
هرکدوم ازبچه هاروفرستادم تایه قسمت ازخونه روبرگردن خودم هم رفتمطبقه بالا
بعدازحدودنیم ساعت همه برگشتیم توی سالن
romangram.com | @romangram_com