#چشمان_سرد_پارت_150
تاچشمم رودیدگفت
-لنزگذاشته بودی؟
امافورارنگ نگاهش ه*و*س آلودشدبااون همه ش*ر*ا*بی که خورده بودبهترازاین نمیشد
-بایدحدس میزدم که رنگ اصلی چشمات مشکی باشه.گفتم خیلی بهت میاد
دوباره داشت سعی میکردصورتش روبه صورتم برسونه که بادست راتم گلدون روی عسلی روبرداشتم وتوی سرش کوبیدم بااین کارم اون بیهوش شد
اونوکه ازروی خودم کنارزدم تازه متوجه سروصدای بیرون شدم ازروی تخت بلندشدم تاخودم روبه بیرون اتاق برسونم تادراتاق روبازکردم
قیافه آریاتوی درگاه نمایان شدحالتش طوری بودانگارمیخوادبه درضربه بزنه واونوبشکونه
تامنودیدبه سمتم اومدوفورامنوکشیدتوب*غ*لش
اولش ازاین حرکتش شوکه شده بودم امااینقدرآروم شدم که ناخودآگاه منم دستام رودورکمرش حلقه کردم
آریافوراانگارچیزی یادش اومده باشه منوازخودش جدارکردوگفت
-حالت خوبه؟طوریت که نشد؟
باحالت استفهام نگام کردکه من هم فورامنظورش روفهمیدم
لبخندی بااشک زدم وگفتم
-نه
امااون که ازاشکام ترسیده بودگفت
-پس این اشکابرای چیه؟
-اشک خوشحالیه!
بااین حرفم لبخندی زدودوباره منوکشیدتوی ب*غ*لش وآروم گفت
-خداروشکرکه سالمی
ایندفعه من خودم روکشیدم کناروروبهش گفتم
-دختراروپیداکردین؟
-نه.نمیدونیم کجاقایمشون کردن
-من میدونم!تواین عوضی روببرتامن برم اوناروآزادکنم
آریااول باشک نگام کردکه گفتم
-مواظب خودم هستم سرهنگ!بهتره عجله کنیم
بااینکه هنوزشک داشت اماازاونجایی که میدونست حتی اگه مخالفت هم کنه بازمن کارخودم رومیکنم چیزی نگفت
فقط بانگاهی نگران بهم نگاه کردمن هم به داخل اشاره کردم
- شمابروترتیب اون تن لش روبده
نگاهی به داخل انداخت وگفت
-چه بلایی سرش اومده؟
romangram.com | @romangram_com