#چشمان_سرد_پارت_144

-خداروشکرکه آریااینجانیست وگرنه دیوونه میشد

بعدهم فوراازم دورشدمن هم برای اینکه جلوی تعجب اوناروبگیرم که داشتن باتعجب به من وآرادنگاه میکردم دادزدم

-خیلی ک*ث*ا*ف*تی علی!فکرش روهم نمیکردم

آرادهم که گرفته بودچی میگم گفت





-خفه شو!توفقط دوست پژمان بودی.خودت گندزدی به زندگیت به من چه؟

بعدهم رفت وروی مبل نشست

من هم تفی به طرفش انداختم

امابا حرف قبلش احساس کردم قلبم سوخت.کاش آریااینجابودمطمئنانمیزاشت من به این وضعیت دچاربشم

آریا!

اسمش روتوی دلم تکرارکردم باهربارتکرارش یادنگاه گرمش میوفتادم وآروم میگرفتم

انگاربهم آرامبخش تزریق میکردن

خودبه خودلبخندبرگشت روی لبم مطمئن بودم که آریانجاتمون میده.من ازش مطمئنم

نمیدونم این همه اعتمادازکجااومده بودامامن مطمئن بودم وباهربارفکرکردن به ناجیم دلم بیشترآروم میشد

تاآرادازمن دورشداحسنی گفت

-چی شد؟علی!خوشت نیومد؟

آرادهم بی تفوت شونه ای بالاانداخت وگفت

-برای من فرقی نداره!من به این چیزاتوجه نمیکنم

یاور- واقعا؟

-گرچه خوشگلن!امامن چیزای خوشگل تروپرمایه ترجذبم میکنه

بعدهم خنده ای کردکه بقیه روهم به خنده واداشت

یاور-خیلی کثیفی!پسر

آراد-حالاکجاش رودیدی؟

بااینکه اونافکرمیکردن که منظورآرادبه کثیف کاری های اوناست امامن ازپوزخندی که به یاورزدفهمیدم که منظورش کندن کلک اوناست

بالاخره بعدازنظاره کردن ماتوسط اون عوضیاشایان به زبیده دستوردادکه ماروببره توی یه اتاق وزندانی کنه تافردامعامله روشروع کنه

بعدهم یکی ازخدمتکارای دیگه روصدازدوازش خواست که اتاقای احسنی وبقیه روآماده کنه چون اونامهمونش بودن وازشون خواست که بمونن اوناهم قبول کردن

زبیده اومدطرف ماوخواست که ماروببره که صدای احسنی بلندشد

-شایان جان!چرافوری میخوای قایمشون کنی؟

بایان حرفش شایان چرخیدطرفش وگفت

romangram.com | @romangram_com