#چشمان_سرد_پارت_141
بعدهم عصبی رفت طرف احسنی واطرافیانش که اوناهم داشتن باتعجب بهمون نگاه میکردن
بالاخره زبیده اومدیه زن هیکلی خیلی قدبلنداماخوب قیافه خوبی داشت امازورش هم فراوون بود
اومدمنوهول بده که روبهش گفتم
-دستت به من بخوره مردی!
اون که تعجب کرده بودازنیش کلامم تعجبی کردوگفت
-رام میشی!
-عمرا!
بعدهم همونطورکه همراهش میرفتم روکردم به احسنی وگفتم
-بعدازعاشق آزاری نوبت تومیشه.
بعدهم بادستم شکل کلت درآوردم وروبه اون گفتم
-بنگ!
اون که ازکارای من عصبی شده بوددادزد
-ببرش دیگه!چراوایسادی؟
زبیده هم اومدطرف منواینباربازوی منوکشیدکه باخشم درش آوردم وگفتم
-ولم کن عوضی!خودم میام
بعدهم فوراپشت بقیه دخترارفتم
اماهنوزیادآوری چهره ترسیده ی احسنی واون چشم آبیه باعث یه لبخندخبیث روی لبام میشد
....
طنین
باورم نمیشد.وقتی رفتم توی اتاقی که زبیده گفته بودفکرش روهم نمیکردم که چی درانتظارمه!اتاق یه اتاق آرایش ولباس بوداونجا که رفتم دیدم یه سری اونجانشستن ومنتظرماهستن تاماروآماده کنن
اول هممون رومجبورکردن تادوش بگیریم بعدهم دونه دونه هرکدوم ازماهاروآرایش کردن
منوباتوجه به رنگ چشمم که الان بالنزسبزبودآرایش کردن .وقتی خودم روتوی آینه دیدم بیشترازاینکه خوشم بیادبافکرکاری که ازمون میخواستن حالت تهوع گرفته بودم طوری که آخرش توی دستشویی بالاآوردم اونامجبورشدن دوباره آرایشم کنن
ک*ث*ا*ف*تامیخواستن ماروباآرایش ببینن وتست کنن ببینن روی هرکدوم ازماهاچقدربایدقیمت بزارن
وزبیده هم که ازوضع پیش اومده عصبانی بودسرم دادزدکه
-خودت روجمع کن!یه باردیگه اینجوری کنی خودت میدونی
من هم که دیگه چیزی توی معده ام نداشتم که بالابیادباتوجه به حال زارم طاقت آوردم
بعدازآرایش هم یه لباس سبزرنگ تنم کردن.یه لباس مجلسی دکلته بلندکه بلندیش ازجلوتاروی زانوم بودوازعقب روی زمین میکشیدویه چاک ب*غ*ل داشت که تاروی رونم میومد
romangram.com | @romangram_com