#چشمان_سرد_پارت_137
-عمرا!ک*ث*ا*ف*ت!
اون که عصبی شده بودسیلی به صورتم زدکه فوراجوابش روگرفت
تادیدهرکاری بکنه من جوابش رومیدم بیخیال شدوازاون اتاقک بیرون رفتن
فقط لحطه آخرخروجشون آرادبرگشت وبهم چشمکی زدکه من هم بالبخندجواب رودادم
تابرگشتم دوروبرم رونگاه کردم دیدم که همه دختراباتعجب دارن بهم نگاه میکنن
من-چیه؟
عاطفه-توزدی توصورت مازیار؟
-آره خوب!چطور؟
عاطفه-حسابت باکرام الکاتبینه.بدبخت شدی رفت
من داشتم باتعجب نگاش میکردم که یه دفعه طنازاومدجلوگفت
-که چی؟مثلامیخوای بگی وضعیت مابهترازاونه؟خوب ماهم مثل اون فروخته میشیم به شیخای عرب فقط اون احتمالا فروخته میشه به اونایی که ازدخترچموش خوششون میاد
عاطفه که دیدحرف حق جواب نداره گفت
-آخه!کسی حق نداره مازیارروبزنه اون رئیسه.
بااین حرفش برگشتم ومشکوک بهش نگاه کردم که بانگاه من فورانگاهش روگرفت
بایدحدس میزدم اون جاسوس مازیارتوی دختراست به طنازاشاره زدم که باچشماش اشاره کردکه فهمیدم
هممون نشسته بودیم کنارهم ومنتظربودیم تاببینیم چه به سرمون میاد.بالاخره احساس کردم که کشتی وایسادوبعدمثل و*ح*ش*یاریخت پایین وهمه مارومجبورکردن که ازاونجاخارج بشیم
ازاونجاکه بیرون اومدم دیدم که توی خاک دبی هستیم ویه سری لندهوردیگه اونجابودن والبته چندتاون هم اونجا پارک شده بودن.
ماهاروسوارون کردن وبه سرعت به طرف مرکزشهررفتن
من هم که میدونستم الان آریاگروهش توی دبی هستن ردیابم روروشن کردم وبه خاطراینکه یه وقت باتعویض لباسام اونوازدست ندم اونوقورت دادم
همه دختراوحشت کرده بودن وگریه میکردن
مردی که توی ون مابودازسروصدای دختراعصبی شدوفریادزد
-خفه شین دیگه!نکنه دلتون میخوادیه گلوله تومختون خالی کنم
بااین حرفش دختراساکت شدن فقط گاهی صدای حق حقشون میومد
من هم بااینکه ازسکوت ایجادشده راضی بودم امانتونستم جلوی خودم روبگیرم تاازاونادفاع نکنم.بالاخره داشتن مرگ آیندشون رومیدیدن بهشون حق میدادم واسه همین دادزدم
-گمشو!آشغال!فکرکردی میتونی بکشیشون؟
اون که ازحرف من عصبانی ترشده بودگفت
-حرفای گنده ترازدهنت میزنی!میخوای روخودت امتحان کنم
بعدهم اسلحه روطرفم گرفت که دختراجیغ زدن امامن تکون نخوردم
گفتم
romangram.com | @romangram_com