#چشمان_سرد_پارت_138

-بزن!برای من که بدنمیشه ازاین آینده نکبتی که روبه رومه راحت میشم فقط فکرکنم توهم بعدش بایدیه گلوله ازاسلحه مازیارنوش جان کنی؟!

بعدهم ابروهام روبالادادم وگفتم

-درست نمیگم؟فکرکنم رئیست هیچ خوشش نیادکه یکی ازدختراش روازدست بده

اون هم که دیدحرف حق جواب نداره باگفتن لعنتی روش روبرگردوند

که من هم روبه دختراگفتم

-راحت باشین!هیچ غلطی نمیتونه بکنه!

دختراهم که اینوشنیدن بلندترازقبل شروع به گریه کردن طوری که تارسیدن به اونجابه خودم فحش دادم که چرااون حرفاروزدم!بس که کلافه شده بودم ازدستشون اماحرف هم نمیتونستم بزنم

خلاصه بعدازحدودیه ساعت رسیدیم

ون هاکه ایستادن ماروپیاده کردن .جلوی رومون یه قصربزرگ بود.باورم نمیشد

خیلی قشنگ بود.جذب بزرگیش شده بودم که بافکراینکه اینجاکجاست اخمام توهم رفت وسرم روانداختم پایین که باضربه اسلحه یکی ازسربازابه مجبوربه حرکت شدم

واردخونه که شدیم زیباییش خیره کننده تربودامامن هرلحظه خشمم بیشترمیشدبخصوص اینکه دختراهمه جذب زیبایی اینجاشده بودن

ک*ث*ا*ف*تامیخواستن بااین کاراآروممون کنن واقعاهم جواب داده بودچون حتی دخترایی هم که ونگ ونگشون به راه بودخفه خون گرفته بودن وداشتن بروبربه این قصرسفیدنگاه میکردن امامن نه توجه کردم نه اصلافهمیدم که اطرافم چه شکلی بود

داشتم بااخم به زمین نگاه میکردم که یاوربهم نزدیک شد

-نه خوشم اومد!معلومه یه دختره اصیلی!فقط تویی که هنوزیادت مونده قراره چه بلایی سرت بیادبقیه محواینجاشدن

غریدم

-اونااحمقن!

خنده ای کردوگفت

-نه اونااحمق نیستن.اوناپول پرستن!واسه همین جذب اینجاشدن البته مطمئنم توهم اگه سرت روبالابگیری جذب میشی

عصبی سرم روبالاکردم که خندیدوگفت

-مطمئنم توهم مثل اونایی!ازآخرین لحظات آزادیت ل*ذ*ت ببرعزیزم!پس توهم خوشحال باش وازاین همه زیبایی فیض ببر

-خفه شو!

میخواستم بگم فقط وقتی که جون تورومیگیرم ل*ذ*ت میبرم امافورافهمیدم که اون که جلوم وایساده یاوره کسی که نسبت به همه چی مشکوکه پس نمیخواستم واسه خودم دردسردرست کنم پس چیزی نگفتم واون هم خنده ای کردوازم جلوافتاد

رفتیم داخل ساختمون

داخل ساختمون پرازوسایل گرونقیمت وعتیقه بود

نگاهی به اطرافم انداختم دیدم که همشون روی مبلانشستن ودارن به بهت واحمق بازیای این دخترامیخندن حرصم گرفته بود

توی همشون فقط آرادبودکه خودش روبیتوجه نشون میدادالبته ازنگاهش آتیش میباریداینوازنگاه هایی که به احسنی میکردمیفهمیدم ودیگری هم حبیب بودکه تمام مدت داشت بالپتاپش ورمیرفت

اولش که باهاش برخوردکردم میترسیدم منوبشناسه امااون اصلابه من توجهی نکردوتمام مدت هم سرش توی لپ تاپ وکامپیوترش بود

یادمه اولش که دیدمش آرادهم کنارم وایساده بودوگفت

-ازاین نظرخیلی بهم میاین!

من که ازحرفش عصبی شده بودم نگاه تندی بهش انداختم که فورابالحن بامزه ای گفت

romangram.com | @romangram_com