#چشمان_سرد_پارت_134

لبخندی زدم وگفتم

-البته

بعدهم توی نگاهش که خوشحالی ازش میباریدنگاه کردم

لبخندم روجمع کردم وتوی چشاش زوم کردم نمیدونم توی نگاهم چی دیدکه خوشحالی چشماش پریدوهول گفت

-زودباشین حرکت کنین.نبایددیرکنیم

بعدهم خودش زودترازساختمون خارج شد

پشت سرش هم یاوروحبیب وحنارفتن من هم پشت سرشون حرکت کردم که آرادقدمهاش روبامن یکی کردوگفت

-رنگ نگاهت بدجورترسناک شده بود

برگشتم باتعجب بهش نگاه کردم که گفت

-فکرکردی چرااحسنی اونجوردستپاچه شد؟

باحالت سوالی نگاش کردم که گفت

-ازنگاه سردت ترسید.وقتی نگاهت انتقام جومیشه سرماش مثل سرمای سنگ شکن زم*س*تون میشه.اون هم ازاین سرماترسید

-ولی باورکن من نمیخواستم اینجوری بشه!بدشد؟

-نه اتفاقا!من که خیلی خوشم میادازنگاهت آدم حساب کاردستش میاد

بعدهم لبخندی زدکه من هم درجوابش لبخندزدم که ادامه داد

-انگارداری باچشات فحش میدی!ولی خوب به من نمیتونی فحش بدی چون من زبونی جوابت رومیدم پس حق نداری الان که ازتمثیلم عصبانی هستی اون نگاهت روبهم بندازی

بعدهم باگردن راست کرده ازکنارم ردشدکه خنده ام گرفت اماجلوی خودم روگرفتم تاضایع کاری نشه

ازاونجاباماشین رفتیم به ایستگاه قطاروازاونجاسوارقطاربندرش دیم

توی قطارباکمک آرادتونستم باگوشی اطلاعات قطارومقصدمون روواسه آریابفرستم تاراحت تربتونه ماروپیداکنه

قبل ازورودمون به قطاریه سری دیگه دخترهم باماسواردن که همه اوناهم باروش من گول خورده بودن توی قطاربازهمون جورخوب رفتارکردن انگارواقعامیخوان ماروبرای بهترکردن زندگیمون بفرستن دبی

امابهتربودکسی بهشون میگفت خرخودتونین

هواتاریک شده بودهمه تقریباخواب بودن من وآرادوحناباهم توی یه کوپه بودیم حناکه خوابیدفوراگوشیم رودرآوردم وازطریق پیام فهمیدیم که قراره یه گروه بارهبری آریاروبفرستن دبی.خوب بودکه اونازودترمیرفتن اونورتاوقتی مارسیدیم راحت بتونیم باهاشون ارتباط برقرارکنیم

توی راه تمام مدت حناچرت وپرت اززندگی اونورگفت ومن هممثل این ذوق مرگا گوش دادم

حدودایه ساعت مونده به بندربودکه احسنی اومدتوی اتاق وگفت

-تقریبادیه رسیدیم.مواظب باشین که همدیگه روگم نکنین چندتاون میان دنبالمون وازاونجامیریم به لنگرگاه

من- چرااینقدراحتیاط میکنین؟مگه کارتون قانونی نیست؟

حنا-چراگلم!اماچون قراره شمابه کشورای خارجی پناهنده بشین پلیساسعی میکنن که جلوتون روبگیرن ومانمیخوایم که مشکلی براتون پیش بیاد

من هم سری تکون دادم که احسنی نگاهی به حنا انداخت وروبه آرادگفت

-علی یه لحظه بیا

آرادهم ازکوپه خارج شدوبعدازنیم ساعت برگشت وسری برای حناتکون دادکه اون هم رفت بیرون

romangram.com | @romangram_com