#چشمان_سرد_پارت_133
-درسته!امامثل اینکه جواب نداده.کارافتاده دست یکیشون مثل اینکه باهم نمی ساختن.رستگارروفرستادن یه جای دیگه.امینی هم که دستش روگذاشتیم توحنا.دیگه نمیتونه مشکلی ایجادکنه
خندیدم مطمئن بودم که این کارآریاست.
احسنی-خوبه!پس فقط تنهامشکلمون پلیسای مرزه!که نگران اوناهم نیستم باپول کارشون حله(دوستان گرامی من اصلاقصدتوهین ندارم اماخوب اینجورآدماهم کم نیستن)
بعدهم هردوخندیدن
ک*ث*ا*ف*تا!فکرش روهم نمیکردم که یه روزی اینقدرازاین که بهم بگن پلیس متنفربشم اماباچیزی که شنیده بودم حسابی عصبی شدم
بعدهم بحثشون رفت حول کارای احمقانه خودشون که ترجیح دادم گوش ندم همون همکاران گرامی گوش میدن بسه.
فورااطلاعاتی روکه بدست آورده بودم روتوی تبلتم ثبت کردم
قراربوددوروزدیگه ماروبفرستن دبی!ازهمین الان ترس داشتم گرچه آرادهم همراهمون بودوقراربودگروهی هم به اونجااعزام بشه امامیترسیدم که من یکی نجات پیدانکنم غافل ازاینکه آدم هیچ وقت ازآینده خبرنداره سعی کردم خودم روآروم کنم وفعلابه ماموریتم فکرکنم
....
طنین
این دوروزهم گذشت تواین مدت که اینجابودم سعی کردم هرچی اطلاعات بدست آوردم روازطریق ایمیل حبیب وآرادبرای آریابفرستم
توی این مدت فهمیده بودم که قراربودبعدازرفتن ماخونه احسنی روبفروشن چون هردفعه خونه هاشون روعوض میکردن تاکسی شک نکنه
من هم فورابه پلیس خبردادم تاخونه روبخره واگه سرنخی جامونده برداره
بعدهم سعی کردم ایمیل هایی روکه احسنی به آدرسی نامشخص میفرستادروچک وثبت کنم وبرای آریابفرستم
بالاخره امروزقراربودماروبفرستن دبی و هنوزازواقعیت اصلی نقشه اشون بهمون چیزی نگفته بودن.
حنااومددنبالم وازم خواست که وسایلم روجمع کنم
رفتم پایین وروبه حناگفتم
-حناجون من آماده ام!
-خوبه عزیزم!الان مازیارمیادومیگه که بایدباچی بریم به بندر.آخه قرارباکشتی سفرکنیم
-آهان!باشه گلم
بعدهم همون جاروی یکی ازمبلانشستم که احسنی ویاوروحبیب وآراداومدن پایین
نگاهی به آرادانداختم ازچشماش نگرانی میبارید
میدونستم اون هم مثل برادرش نگرانه
دیشب بابدبختی تونسته بودم آریاروازخودم مطمئن کنم همش میگفت حواست باشه اینجورکن اونجورکن.آخرش هم مجبورشدم تلفن روروش قطع کنم که بعدش پیام فرستادمعذرت میخوام
من هم که به سختی تونسته بودم خودم روآروم کنم برای آریاداشت تمام تلاشم روبه هدرمیدادفقط نوشتم خواهش میکنم تاحرف دیگه ای نزنه وبه استرسم دامن نزنه
حالاهم بادیدن قیافه آرادفقط براش لبخندی زدم که رنگ چشماش تغییرکردولبخندی زدکه دلم روآروم کردنمیدونم چرارنگ چشماش منویادگرمی چشمای آریاانداخت واسه همین آروم شدم
احسنی-خوب آتوساخانوم آماده این؟
-بله!مازیارجون.لبته کمی استرس دارم
-طبیعیه.امامطمئن باشین وقتی برین اونوراینقدربهتون خوش میگذره که این شرایط الان براتون خنده دارمیشه
romangram.com | @romangram_com