#چشمان_سرد_پارت_121
لبخندی زدکه بیشتربه پوزخندمیومدمیدونستم الان داره به حال مثلازارمن پوزخندمیزنه امانمیدونست که من هم دارم به حال اون پوزخندمیزنم
حنا-قربونت گلم
-خوب حناجون!خودت که میدونی من ازاین چیزااطلاعاتی ندارم اصلااین کارامن هست؟
-آره عزیزم!مازیارخیلی آدم خوبیه.تمام کسایی که رفتن اونورازش راضین
-یعنی مشکلی پیش نمیاد
-نه گلم.چه مشکلی؟نمیخوادنگران باشی!درضمن خودم هم اینبارهستم
خودم روذوق مرگ نشون دادم وگفتم
-واقعا!خیلی خوشحال شدم که توهم هستی(آره خیلی خوشحالم! یه حالی ازت بگیرم که کف کنی!ک*ث*ا*ف*ت)
به زورپوزخندی که داشت میومدروی لبم روپنهون کردم
حنا-خوب ببینم همه وسایلت روآوردی؟
-آره هرچی که لازم داشتم روآوردم
-خوبه!پس بهتره تادیرنشده بریم
-الان کجامیریم؟
-یه راست میریم سراغ مازیارعزیزم!چون دیگه بایدحرکت کنیم
-چرااینقدرزود؟
-گلم آخه تودیراقدام کردی!مازیارخیلی وقته که اطلاعیه داده!سه چهارروزدیگه گروه بعدی رومیفرسته.درضمن برای توکه بهتره که زودتربری
-آره!راست میگی!خوبه پس بریم
اون هم سری تکون دادوزودترازمن حرکت کردوازکافیشاپ بیرون رفت من هم پشت سرش حرکت کردم
خداکمک کنه!یه کم استرس داشتم اماسعی کردم خودم روآروم کنم که موفق هم شدم!
حناسوارماشینش شدومن هم کنارش نشستم
فوراحرکت کردوبه سمت خونه احسنی حرکت کرد
من هم خودم روآماده کرم تابااونابرخوردکنم
بایدخودم روبیشترتوی نقشم فرومیکردم!اه!یه دخترجلف سبک!هیچی بیشترازاین نقش منوعصبی نمیکرداماسعی کردم خودم روخونسردنشون بدم
.....
طنین
romangram.com | @romangram_com