#چشمان_سرد_پارت_120
-نگران نباش سرهنگ!به همین راحتی ازدستم خلاص نمیشی.
بعدهم چشمکی زدوگفت
-هیچی تواین دنیابیشترازاذیت کردن شمابه من انرژی نمیده
ایندفعه نتعجب نگاش کردم که خنده ای کردورفت
دوباره لبخندبه روی لبام برگشت وتوی دلم گفتم
هیچی هم بیشترازلبخندتوبه من انرژی نمیده
یه دفعه متوجه شدم که چی گفتم.لبخندش به من انرژی میده؟چرا؟
ازحرفی که زده بودم به شدت متعجب بودم حتی بااینکه توی ذهنم گفته بودم
فوراماشین روروشن کردم ودورزدم وبرگشتم
...
طنین
ازآریاکه دورشدم به سمت جایی که حناگفته بودرفتم اماتابه اونجابرسم ذهنم درگیرنگاه آخرآریابود
چرااینجوری میکرد؟ذهنم دیگه کارنمیکرد.اه!لعنتی!
ولش کن بابا!به من چه؟من که درموردخودم مطمئنم پس چکاربه کارفکرونگاه اون دارم؟
خواستم خودم روبیخیال کنم امانشدهنوزهم یه گوشه ازذهنم رودرگیرکرده بود
ترجیح دادم فعلابیخیال اون گوشه ذهنم بشم وبه سرعت واردکافیشاپی که حناقرارگداشته بودشدم
ازدوردیدمش که روی یه صندلی پشت یکی ازمیزانشسته وداره قهوه میخوره
تاسرش روبلندکردبراش دستی تکون دادم که خندیدوبرام دست تکون داد
عوضی!من که میدونم خنده ات برای چیه؟یه حالی ازتوبگیرم که کف کنی
بافکرنابودکردن حناودوستاش فکرآریاکاملاازذهنم بیرون رفت واصلادیگه یادم نموند
به سرهت به طرف میز رفتم ودستم روبه سمتش درازکردم
-سلام حناجون
-سلاام آتوساخانوم گل!خوبی؟
-ای!بدنیستم
قیافه نگرانی به خودم گرفتم وگفتم
-فقط نگرانم
-نگران نباش عزیزم!این بهترین موقعیت.توبایدخداروشکرکنی که همچین موقعیتی گیرت اومده
-آره واقعا!خداروشکرکه من دوست خوبی مثل تودارم(آره واقعا خداروشکر! نکبت!امیدورام که گوربه گورشی)
romangram.com | @romangram_com