#چشمان_سرد_پارت_106
-بگذریم.راستش وقتی که مادوتادعوامون شدوشروع به بحث وبعدهم مبارزه کردیم بهترین موقعیت روبرای اون که منتظربودتااطلاعات عملیات روبرسونه جورشدفقط بایدیه جوری ماروسرگرم یه کاری میکردکه متوجه غیبتش نشیم که من براش جورکردم.
نگاهی به درخونه ای که سرگردخانی توش رفته بودانداختم تامطمئن بشم که بیرون نیومده بعدهم ادامه دادم
-البته اون موقعیت روباکمک سروان هدایتی جورکردم
بااین حرفم تعجب کردوگفت
-سروان هدایتی؟فکرمیکردم به اون مشکوکین؟
سری تکون دادم وگفتم
-اون یه داستان بودکه توجه همه به سمت هدایتی جلب بشه وکاری کنم که جاسوس فکرکنه ماهیچ وقت بهش مشکوک نمیشیم وگرنه ن ازقبل باسروان هدایتی آشنایی داشتم وشناخت قبلیمون باعث شده بودکه توی این نقشه کمکمون کنه.
-واقعا؟بایدبگم که نقشتون روخیلی خوب هم بازی میکردین چون من یکی که کاملابه سروان هدایتی مشکوک بودم
-میدونم.کارم حرف نداشت
یکی ازابروهاش روبالاانداخت وگفت
-میترسم ازاین همه اعتمادبه نفس خفه بشین
بالاقیدی سرم روچرخوندم وگفتم
-نگران نباشین.درمقابل آدمای مغروربایداعتمادبه نفس بالایی داشتباصدای جدی وسردی محکم گفت
-من مغرورنیستمفوراسرم روچرخوندم طرفش وباحالتی که میخوام خودم روتبرئه کنم گفتم
-وای سرهنگ من کی گفتم منظورم شمابود؟
برگشت باحالتی مشکوک بهم نگاه کردکه چشام روریزکردم وگفتم
-نکنه به خودتون شک دارین؟
-نه خیر!
بعدهم چنان اخمی کردکه هرکس دیگه ای بودحتماازترس سکته میکردامامن فقط بلندخندیدم وگفتم
-سرهنگ نمیدونین چقدرحرص دادن یه آدم مغرورمیچسبه
این باردیگه خودش هم لبخندمحوی زدوگفت
-باشه قبول!من مغرور!بیخیال دیگه بابا!
من هم لبخندی زدم وگفت
-حالاکه خودتون اعتراف کردین قبول میکنم
اون هم سرش روبه دوطرف تکون دادمعلوم بودکه ازاین کارای من کلافه شده بودداشتم نگاش میکردم که صدای دری بلندشد
سرم روآروم طوری که کسی متوجه نشه ازپشت درخت بیرون آوردم
سرگردخانی بامردی بیرون اومدمردازپشت سربه نظرم خیلی آشنامیومدبرای همین ابروهام روتوی هم جمع کردم ودقت کردم که بفهمم کی هست تمام حرکاتش وحتی اندامش درشتی شونه هاش وقدبلندش برام آشنابود.سخت تلاش میکردم بفهمم کی هست که باچرخیدنش به سمت بیرون صدای هه من بلندشد
باورم نمیشد؟این که...!خدای من!
اخمام خودبه خودتوی هم رفت احساس میکردم سرجام خشک شدم وتوانایی حرکت نداشتم فقط به جلوزل زده بودم واصلامتوجه سرگردخانی وصدازدن های سرهنگ نشدم فقط به اون شخص روبه روم زل زده بودم کسی که زندگی من روخراب کرده بودآره خودش بوداون مهدی بود.
باحالت ناباوری برگشتم به سرهنگ نگاه کردم که صدام میزدامامن فقط حرکت لبهاش رومیدیدم وصدایی نمیشنیدم اون هم دست منوکشیدوبه سمت ماشین دویدومنوبه زورسوارماشین کردامامن هنوزمات بودم
romangram.com | @romangram_com