#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_45
بلافاصله چسب را به دور انگشتم که حالا کمی خون آمده بود بستم و برای فرار از زیر نگاههای کنجکاوش ، با گفتن کلمه« ببخشید» بسمت میزم رفتم .در حالیکه وسایلم را بر می داشتم ، احساس کردم به من نزدیک شده است! باز قلبم با سرعت هر چه تمامتر ، شروع به تپیدن کرد .با شتاب به عقب برگشتم و بی اختیار گفتم:
- اگر اجازه بدید از حضورتون مرخص می شم، از آشنایی با شما بسیار خوشحالم!
این را گفتم و بسمت در خروجی رفتم .دلیل آنهمه عجله را نمی دانستم .حتی نمی دانستم که چرا از این مرد تنومند و جذاب ، تا به این اندازه وحشت دارم . آیا این مساله به تنفرم از جنس او مربوط می شد؟! در همان حال صدایش را شنیدم که آرام و نوازشگر ولی پر صلابت گفت:
- من خودم رو معرفی کردم ولی شما این کار رو نکردید!
باز برگشتم و به صورتش نگاه کردم، چقدر دستپاچه بودم! با رعایت کمال احترام گفتم:
- من شیدا رها هستم ، وقتتون بخیر!
به آرامی از شرکت خارج شدم ولی بمحض بیرون آمدن، بی اختیار دویدم! با خود گفتم:« خدایا این دیگه چه موجودی بود؟!»
romangram.com | @romangram_com