#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_46

این را گفتم و سوار اتومبیلم شدم . به آسمان نگاه کردم ، هنوز باران می بارید .

با سرعتی باور نکردنی خود را به خانه رساندم .حال غریبی داشتم .با خستگی مفرطی وارد شدم و با تعجب دریافتم که کسی در خانه نیست .یادداشت مادر که همیشه بر روی در یخچال نصب می شد ، انتظار مرا می کشید .« شیدا جان! ما منزل دایی منصور هستیم .اگر خسته نیستی بیا، در غیر اینصورت با ما تماس بگیر»

شماره منزا دایی را گرفتم . صدای مهران از آنطرف خط به گوش می رسید:

- بله؟!

- سلام مهران، خوبی؟

- سلام از بنده است! جنابعالی؟

- لوس بازی در نیار ، حوصله ندارم .در ضمن کلی هم خسته ام


romangram.com | @romangram_com