#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_43
هنوز همان لبخند جذاب روی لبش خودنمایی میکرد که با انگشت بسمت چشمهایم اشاره کرد:
- می شه خواهش کنم چشمهاتون رو این شکلی نکنید؟! چرا اینقدر تعجب کردید؟
با یک دنیا شرمی که به صورتم هجوم آورده بود ، سرم را به زیر انداختم؛ در همان لحظه گوشه ای از فنجان شکسته در انگشتم فرو رفت و ناله ام را در آورد:
- آی، دستم!......
دستپاچه و دلواپس پرسید:
- خدای من! زخمی شدید؟ بهتره به این شیشه خورده ها دست نزنید .آقا حیدر تمیزش می کنه .
تکه ای را که در دستش بود به زمین انداخت و با شتابی غیر منتظره از جایش بلند شد و بسمت دفترش که حالا باز بود رفت . از دستپاچگی اش خنده ام گرفت! از روی زمین برخاستم و با دست دیگرم روی انگشتم را فشردم .هنوز صدای قطرات باران می آمد .بلافاصله با یک چسب زخم برگشت و با صدای آمرانه ای گفت:
romangram.com | @romangram_com