#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_42

در حالی که قلبم دیوانه وار به سینه می کوبید ، با دستپاچگی هرچه تمامتر، روی زمین نشستم و سعی کردم تکه های فنجان شکسته را جمع کنم .او هم جلوی پایم خم شد و نجوا کرد:

- حالا اجازه دارم بپرسم شما کارمند کدوم قسمت از شرکت هستید که من بی اطلاعم؟!

بدون اینکه به صورتش نگاه کنم ، با صدایی مرتعش جواب دادم:

- من متصدی امور بایگانی هستم و الان سه هفته است که اینجا مشغول کار هستم .

- سه هفته؟! پس چرا من متوجه نشدم؟

از ناباوری اش یکه ای خوردم و در حالیکه چند تکه از فنجان در کف دستم بود، با تعجب سرم را بلند کردم:

- شما متوجه نشدید؟! ولی این امکان نداره! من با خانم کریمی به اتاق شما اومدم .خودتون گفتید پرونده من رو مطالعه می کنید و به من اجازه دادید تا از فردای همون روز کارم رو شروع کنم !


romangram.com | @romangram_com