#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_41
با همان لحن و نگاه نافذ ادامه داد:
- پس چرا تا این ساعت در شرکت موندید؟
سعی کردم بر خودم مسلط باشم و لرزش صدایم را کنترل نمایم .با ظاهری پر از آرامش و متانت .در حالیکه قیافه حق با جانبی به خود گرفته بودم، پرسیدم:
- اصلا شما کی هستید که اینطور منو سوال پیچ می کنید؟!
دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد . لبخند زیبایی زد و خیلی آرام و شمرده گفت:
- من فرزاد متین ، رئیس این شرکت هستم .
دلم در سینه فرو ریخت .تا به حال در عمرم اینقدر غافلگیر نشده بودم .از ناباوری و بهت ، چشمهایم گشاد شده و به دو برابر حد معمول رسیده بود .فرزاد متین در ذهن من مرد کوتاه قد و چاقی بود که شکم فربه اش ، جلوتر از خودش می رفت .موهای سرش کمی ریخته بود و یک دندان طلا هم داشت! این در حالی بود که حالا مردی حدودا سی ساله ، با قدی بلند و اندام ورزیده روبرویم ایستاده بود! پلوور سفید و شلوار طوسی به تن داشت و صورت کشیده اش را دو چشم وحشی عسلی که در انبوه مژه های بلند و سیاه محاصره شده بود، زینت می بخشید .موهای پر پشت و مشکی اش ، از وسط باز شده و سخاوتمندانه روی صورتش ریخته بود .پس آقای متین مرموز این جوان بود!!
romangram.com | @romangram_com