#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_40

دوشنبه ابری و دلگیری بود، مثل دیگر روزهای پائیز!پالتو پوست قهوه ای رنگ بسیار زیبایی را که پدر از سفر سوئیس برایم سوغات آورده بود، به همراه شال کم رنگی به تن داشتم ، ولی باز هم احساس میکردم سرما به داخل بدنم نفوذ می کند! نمی دانم واقعا سرمای هوا بود یا سرمای وجود افسرده ام! همکارها، مدتها بود که خداحافظی کرده و رفته بودند .کش و قوسی به بدنم دادم و از پشت میز اتاق بایگانی بیرون آمدم و بسمت آبدارخانه رفتم . فنجانی چای ریختم و قدم زنان خود را به پشت دیوار شیشه ای کشیدم . در طی این مدت، هرگاه احساس خستگی و کسالت میکردم به آن قسمت از سالن می آمدم و نمای کوچک شده، ولی بسیار زیبای شهر را تماشا میکردم .دیدن شهر با آن مقیاس کوچک ، هیجان کودکانه ای را به زیر پوستم می کشید! آسمان مه آلود بالای شهر، تراژدی غم انگیز گریه پر درد ابرهای تیره را یادآور می شد .نزدیک شیشه ها، با فاصله معینی ایستادم و باز دمم را به آن فوت کردم . آنقدر که جلوی چشمهایم تار شد، سپس عقب آمدم و با سرانگشت ، واژه غریب و گم شده « امید» را بر رویش حک کردم .باران شروع به باریدن کرد .برخورد قطرات ریز باران با شیشه، سمفونی بسیار زیبایی را برایم به ارمغان آورد .چشمهایم را بستم و در حال نوشیدن، به موسیقی باران گوش سپردم .باز آن خاطرات لعنتی در ذهنم تداعی شد و غمی گنگ به دلم چنگ انداخت. صدای باران و رعد و برق مرا بیاد روزهای تلخ و زجر آور می انداخت . همان حلقه اشک آشنا و صمیمی در چشمهایم نشست و آنقدر بزرگ و بزرگتر شد که دیگر چشمهایم هیچ جا را نمی دید! بی اختیار فنجان را در دستهایم فشردم با صدای بغض آلودی ، زمزمه کردم:« تو برای من مردی!»

- می تونم بپرسم شما اینجا چکار می کنید؟!

ناگهان از شنیدن آن صدای پر جذبه و مردانه، از پشت سرم ، چنان ترسیدم که بی اراده جیغ بلندی کشیدم و به عقب برگشتم! همزمان فنجان چای نیز از دستم رها شد و با صدای ناهنجاری جلوی پاهایم بر زمین افتاد و به هزار تکه تبدیل شد . ناباورانه به چشمهایی که با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم، چشمهایی بی نهایت درشت و مخمور، درست به رنگ عسل! از دیدن آن مرد قوی هیکل و تنومند ، آنهم درست پشت سرم ، آنچنان ترسیدم که کم مانده بود سنگ کوب کنم! در حالیکه هنوز نگاهم مرطوب از نم اشک بود، با صدایی آمیخته به ترس و هیجان پرسیدم:

- شما....... کی.......... هستید؟!

- این دقیقا سوالیه که من میخوام از شما بپرسم! شما اینجا توی شرکت چکار می کنید؟!

چقدر صدایش پر طنین و با صلابت بود .احساس میکردم همین لحظه است که از ترس بیهوش شوم!

- من از کارمندان این شرکت هستم


romangram.com | @romangram_com