#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_39
از ژست فهمیه خانم خنده ام گرفت و با خودم گفتم :« مطمئنم این آقای مرموز و مبهم، جلوی سرش یه کمی ریخته و یه دندون طلا هم داره!»
از این فکر خنده ام شدت گرفت و گفتم:
- در هر حال خوشحالم که اینجا راحتم و هی به دفتر رئیس احضار نمی شم .
این حرف من لبخند را بر لب فهیمه خانم نشاند و باز سرگرم کار شدیم
روزها به همین منوال سپری می شد و دقیقا سه هفته از شروع فعالیت من می گذشت . محیط کار به قدری شیرین و دلچسب بود که حاضر بودم تمام روز را در شرکت بمانم و حتی یک لحظه اش را هم با تنهایی و سکوت مرگ آور اتاقم عوض نکنم . پس از کلی کلنجار رفتن با دفتر بایگانی، به کمک آقا حیدر که حالا بیشتر مراقب نگاههایش بود، وآقای صالحی ، کشوی فایلهای مربوط به شرکتهایی را که بیشتر با آنها سر وکار داشتیم، نزدیک در ورودی قرار دادم و به ترتیب اولویت، بقیه قفسه ها را مرتب کردم . یک بروشور کاملا دقیق و جامع از تمامی فایلها و محتویات داخل آنها تهیه کردم که در صورت لزوم دیگران هم به راحتی از آن استفاده کنند .کارها به قدری سریع پیش می رفت و شکل منسجمی به خود گرفت که ناخودآگاه ، تحسین همه همکارها را برانگیخت .گلدان روی میزم، هر روز با چندد شاخه گل تزئین می شد و طراوت خاصی به محیط کارم می بخشید، بطوریکه فرشاد می گفت:
- خانم رها بقدری با سلیقه و با احساسند که آدم به اون گلها هم حسودیش میشه !
شایان هم این روزها شدیدا درگیر دروس پایان دوره اش بود و سرش حسابی گرم شده بود .با روبه راه شدن اتومبیلم ، دیگر خیالش از بابت رفت و آمدهایم آسوده شد .
romangram.com | @romangram_com