#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_34

- سلام دختر خوب و ساعی! نبینم خسته شده باشی.

با بی حالی نگاهی به سویش انداختم:

- وای شایان اونقدر خسته ام که باورت نمیشه .امروز بقدری درگیر کار بودم که حتی فراموش کردم نهار بخورم!

لبخند مهربانی زد:

- تو نباید خودت رو اینقدر خسته کنی .کار زیاد از تحمل تو خارجه .یادت باشه که تو به اینجور کارها عادت نداری . نباید اونقدر تند بری که وسط راه کم بیاری، باشه؟

سرم را بعلامت تصدیق تکان دادم و کمی هم در مورد نحوه فعالیتم در شرکت صحبت کردم و اینکه همه چیز را به سلیقه خود چیدم .شایان با دقت و حوصله زیاد به حرفهایم گوش کرد و در مواردی هم راهنمایی ام کرد.هنگامی که به خانه رسیدم ، میز شام آماده بود .سلام کردم و از اینکه آنها را تا این ساعت از شب، منتظر گذاشته بودم عذرخواهی کردم .همچنان که با ولع سیری ناپذیری دستپخت مادر را میخوردم ، خیلی خلاصه کارهایم را برایشان توضیح دادم .به راحتی می توانستم شعله های رضایت و امید را در چشمهایشان ببینم .آنها هم درست مثل من خوشحال بودند که از آن فصل بحرانی و عذاب آور قبلی، اثری نیست .

پس از صرف شام، عذرخواهی کردم و خواستم به اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم کرد:


romangram.com | @romangram_com