#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_35

- شیدا جان، فردا خونه خاله مهمونیه.طبق روال هر ماه ، می تونی خودتو برسونی یا نه؟

با تعجب نگاهش کردم:

- مامان جان ، من دیگه شاغل شدم.نمی تونم همین اول کاری مرخصی بگیرم! در ضمن من قبلا هم چندان تمایلی برای شرکت توی این جور مهمونی ها نداشتم . از طرف من از خاله تشکر کنید..........راستی شماره تلفن مستقیم خودم رو توی دفترچه یادداشت کردم، اگه کاری پیش اومد تماس بگیرید........ شب بخیر.

پدر و مادر جوابم را دادند و من به اتاقم پناه بردم و خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم به خواب رفتم

با صدای زنگ ممتد ساعت بیدار شدم و با سستی خاموشش کردم .هنوز خوابم می آمد و دلم نمی خواست رختخواب گرم و نرمم را ترک کنم، ولی چاره ای نبود! لحظه ای از تصور اینکه پس از مدتها راحت و بی دغدغه خوابیده ام، خوشحال شدم .دوش آب گرمی گرفتم و موهایم را مثل همیشه بالای سر جمع کردم .لحظه ای به عکس خود در آینه خیره شدم .من درست بر عکس شایان که قوی و تنومند بنظر می رسید ، بی نهایت ظریف و قد بلند .هیکل متناسبم را از مادر به ارث برده بودم . صورت کردی داشتم .درست مثل یک توپ فوتبال که دو چشم بی نهایت درشت مورب آن را زینت می بخشد ، بطوری که هرکس به صورتم نگاه میکرد ناخودآگاه فقط یک جفت چشم می دید که هرگز نمی توانست بگوید چه رنگی است! حتی گاهی خودم هم در تشخیص رنگ چشمهایم می ماندم! مخلوطی از رنگ طوسی و آبی و سبز و بنفش ! که با تغییر موقعیت مکانی و لباسهایم، هربار به رنگی در می آمد.من رنگ چشمهایم را از عمه ام به ارث برده ام و تا جایی که به یاد دارم ، غیر از ما دو نفر، هیچ کس دیگری در بین اقوام چشمهایی به این رنگ نداشت .البته عمه ناکام من در سنین نوجوانی، در تصادفی هولناک جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و فقط یادش در خاطره ها جاویدان مانده بود. من همیشه خدا را بخاطر داشتن چشمهایی به این زیبایی شکرگزار بودم .چشمهایی که روزی پر از شیطنت و شور زندگی بود و حالا مانند دو تکه سنگ خوش رنگ در صورتم خودنمایی میکرد!

مدتها بود که پس از آن حادثه ناگوار،هرگز چشمهایم حالت خوبی نداشت و همیشه نوعی بی احساسی و غم گنگ در آن موج می زد .بینی خوش فرم و لبهای سرخ و کوچکم نیز در پوست سفیدم که به قول مادر، مثل گلبرگهای گل لطیف و حساس بود؛ بقیه اجزای صورتم را تشکیل می داد و دو تا چال روی گونه که هنگام حرف زدن و خصوصا خندیدن، خودنمایی میکرد و شایان همیشه به آنها حسادت میکرد! موهای صاف و مژه ها و ابروهای کمانی ام نیز درست مثل مادرم مشکی و براق بود و خصوصیات صورتم را بیشتر به رخ می کشید .پدرم هرگاه که محو زیبایی تحسین برانگیز چهره ام می شد، جمله ای را بیان میکرد که هرگز آن را فراموش نکرده و نخواهم کرد .او می گفت « برای یک خانم، زیبایی به تنهایی ملاک نیست، باید بعلاوه زیبایی ، محجوب و متین و موقر هم باشه تا یک ماه کامل بشه .وقتی که به شخصیت دیگران احترام گذاشتی، وقتی متواضع و فروتن بودی اونوقته که می شی مثل مروارید توی صدف ، می شی یه چیز خواستنی و کمیاب!»

به تصویر خود در آینه با آنهمه زیبایی ، لبخند تلخی زدم و خدا را شکر کردم .


romangram.com | @romangram_com