#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_21
شایان با تعجب لیوان آبمیوه را روی میز گذاشت و با حالتی بامزه که به صدا و چشمهایش داده بود گفت:
- به به! از کی تا حالا ما داداش شدیم و خودمون خبر نداریم؟ حاضرم سر انگشت شصت پام شرط ببندم که کارت گیر افتاده که به التماس افتادی !
قیافه مظلومی به خود گرفتم:
- شایان جونم! میشه فردا ماشینم رو یه سرویس کامل و کارواش ببری؟!
پدر که به شیطنتهای ما می خندید ، پرسید:
- ماشین میخوای چکار دخترم؟ تو که مدتهاست ازش استفاده نمی کنی؟!
در حالیکه با ولع غذایم را میخوردم ، درست مثل زمان کودکی ، با دهان پر و هیجان فراوان ، تمامی وقایع آن روز را از صبح تا غروب تعریف کردم .همه را مو به مو . از ملاقات با دکتر و صرف نهار دوستانه تابی توجهی رئیس و مهربانی خانم کریمی و خوش آمد گویی همکارها.........همه را گفتم و در آخر اضافه کردم که ماشینم حسابی احتیاج دارم و باز خواستم شایان را مخاطب قرار دهم که ناگهان غذا به گلویم پرید و به شدت به سرفه افتادم .طوری که اشک از چشمهایم سرازیر شد ! شایان در حالیکه می خندید ضربه های محکمی را به پشتم وارد کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com