#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_22

- الهی قربون چال لپت برم، اینقدر التماس نکن! برات درستش می کنم .اینکه دیگه اینهمه عجز و گریه نمیخواد .

مادر با نگرانی حرفش را قطع کرد:

- اِ شایان بس کن دیگه! بیا دخترم ، این لیوان آبمیوه رو بخور..........چقدر بگم با دهن پر حرف نزن!

در جواب آنها فقط به لبخندی اکتفا کردم و مجددا مشغول شدم .پس از صرف شام، همگی در کنار هم نشستیم .افکارم در سیری مهار نشدنی حول محور وظایف خطیرم می چرخید و من سرسختانه تلاش میکردم تا ابرهای تردید و ناامیدی را از ذهنم دور کنم که پدر روزنامه را کنار نهاد و مرا مخاطب قرار داد:

- شیدا، لازمه که یه مطلبی رو بهت یادآوری کنم .ببین دخترم ، تو خودت بهتر می دونی که برای ما بی نهایت عزیزی .این رو هم می دونی که احتیاجی به کار کردن نداری، چون نیاز مالی نداری، دوست ندارم اونقدر خودت رو در گیر کار کنی از پا بیفتی ، هرچند که ما قبلا صحبتهامون رو در این زمینه کردیم .من و مادرت از اینکه تصمیم عاقلانه ای گرفتی واقعا خوشحالیم ولی با این تفاسیر، دلم میخواد خوب فکرهاتو بکنی و بعد تصمیم بگیری .متوجه هستی که؟

به دلسوزی پدرانه اش لبخند زدم :

- بله پدر جون ، متوجه ام! نگرانی شما کاملا بی مورده ، ولی باز هم چشم ، هرچی که شما امر بفرمایید ! بیشتر فکر میکنم .


romangram.com | @romangram_com