#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_19

- البته عزیزم ! شرکت از ساعت 8 صبح باز می شه و شما راس ساعت باید اینجا باشید .آقای متین در این زمینه بسیار سختگیر هستند و کوچکترین بی نظمی رو نمی بخشند .از ساعت 1 الی 2 بعد از ظهر هم ساعت نهار داریم و مجددا تا ساعت 6 بعدازظهر مشغول کار هستیم .اگر هم قصد اضافه کاری داشته باشید ، تا ساعت 30/8 می تونید در شرکت بمونید .سوال دیگه ای هم دارید؟

تشکر کردم و دستش را به گرمی فشردم .با همه اعضاء خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم .خوشحال بودم که کما بیش با محیط کار و همکاران آشنا شدم .موقع خروج از ساختمان، باز همان پیرمرد مهربان را دیدم و در حالیکه خسته نباشید می گفتم ، خداحافظی کردم و رهسپار منزل شدم .

سوز سردی که بیرون می وزید ، وادارم کرد تا یقه پالتویم را دور صورتم بکشم و با عجله سوار بر اولین اتومبیل دربستی شدم . هوا کاملا تاریک شده بود و این فکر را در ذهنم تقویت کرد که با شاغل شدنم ، باید مجددا ماشینم را از پارکینگ خارج کنم و رانندگی را پس از مدتها کنار گذاشتن، از سر بگیرم .چرا که بدون داشتن اتومبیل، کارم حسابی سخت می شد . هنگامیکه به خانه رسیدم ، هم ماشین پدر در حیاط بود و هم ماشین شایان! با عجله طول حیاط را پشت سر گذاشتم و در حالیکه سلام بلند بالایی میکردم ،داخل شدم .پدر با تبسمی مهرابن جوابم را داد:

- سلام دختر گلم! خسته نباشی.

شایان هم با شیطنت ذاتی اش گفت:

- علیک سلام ته تغاری لوس بابا! بدو لباست رو عوض کن و بیا که باید همه چیز رو برامون تعریف کنی .

صورت مادر را بوسیدم و در حالیکه انگشت اشاره ام را در هوا تکان می دادم با سرخوشی و لحنی تهدید آمیز بسمتش برگشتم :


romangram.com | @romangram_com