#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_18
- بابا ول کنید طفل معصوم رو! هرچی متین حتی یک نگاه هم بهش نکرد، شما حسابی غافلگیرش کردید، آشنایی بیشتر باشه برای بعد .فعلا وقت نداریم! منم که حتما شناختی! من فهیمه کریمی هستم .منشی شرکت و تحت اوامر آقای متین و بزرگترین کارمند اینجا از نظر سنی .این فرشاد شیطون ، من رو « مامان کریمی» صدا می کنه ! اگه به مشکلی برخوردی حتما روی کمکهای من حساب کن .
بعد در حالیکه در اتاق بایگانی را باز میکرد ، ادامه داد:
- این هم اتاق کار شما! تا یه کمی با محیط کارت آشنا می شی ، منم برم به کارهام رسیدگی کنم .اگه سوالی داشتی حتما صدام کن .
این را گفت و با همان لبخند مهربان و صمیمی مرا تنها گذاشت .با قدمهایی شمرده خود را به داخل اتاق کشیدم .با اتاقی بزرگ و تمیز مواجه شدم درست مثل همه جای شرکت .اتاق پر از قفسه و فایل بود و یک میز و تعدادی صندلی در وسط اتاق ، یک قاب عکس زیبا و یک گلدان بزرگ گل مصنوعی ، تنها تزئینات اتاق بودند . به آرامی جلو رفتم و به انبوه پرونده های نامرتبی که روی میز وسط اتاق ولو شده بودند، نگاه کردم .ناگهان احساس مسئولیتی تمام وجودم را پر کرد و با خودم عهد کردم به تمام وظایفم با دقتی مضاعف عمل کنم . و این در حالی بود که قصد داشتم خود را به قدری در کار غرق کنم که دیگر فرصتی برای فکر کردن به گذشته دردناکم نداشته باشم و این موقعیت ایده آلی بود . خوشحال بودم که فصلی تازه و انسانهای نو ظهور، به زندگیم سر کشیده اند . ناخودآگاه پر از شوق و شور شدم و برای آخرین بار نگاهی به دور اتاق و پرونده های بی زبان که مرا صدا می زدند، انداختم و در حالیکه با خنده روی آنها دست می کشیدم ، گفتم :
- بچه های خوبی باشید تا فردا تکلیف شماها رو روشن کنم!
این را گفتم و از اتاق خارج شدم . همه کارمندان بشدت درگیر کارهایشان بودند .یکراست بسمت میزخانم کریمی رفتم و گفتم :
- خانم کریمی! لطفا یه کمی اطلاعات در مورد ساعت کاری شرکت به من بدید .
romangram.com | @romangram_com