#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_16
- آقای متین ایشون خانم شیدا رها هستند و برای کار در قسمت بایگانی اومدن .اگه لطف کنید و پرونده شون رو امضاء کنید، از فردا مشغول به کار می شن !
قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبید و صدایش گوشهایم را کر میکرد! گویی التهاب خانم کریمی به من هم سرایت کرده بود .چشمهای بی قرارم به میز روبرو خیره ماند .میزی کاملا شلوغ و مملو از پرونده های رنگارنگ! انباشتگی پرونده ها، بقدری زیاد بود که شخص مخاطب ، اصلا دیده نمی شد! نمی دانم چرا همه چیز آن اتاق، آنقدر به نظرم زیبا می آمد .نمایی از شهر از یک قسمت اتاق که کاملا شیشه ای بود و پشت سر آقای رئیس قرار داشت ، هویدا بود . بوی خوش ادکلنی که در فضا منتشر بود و دکوراسیون صورتی رنگ آنجا، حسابی ذهن مرا متوجه خودش کرد .آقای رئیس چنان در صندلی نرمش فرو رفته و سرگرم وارد کردن ارقامی در ماشین حسابش بود که گویی اصلا متوجه حضور ما نشده است . در همین افکار بودم که صدای رسا و خوش طنینی در فضا پخش شد ، بدون اینکه من صاحب صدا را ببینم!
- خوشحالم که کارها اندکی سروسامون می گیره .به شما هم خوش آمد می گم خانم! اگر مایل هستید ، از فردا کارتون رو شروع کنید .خانم کریمی پرونده رو روی میز بگذارید! شما می تونید به کارهاتون برسید .
خانم کریمی پرونده را روی میز قرار داد و مرا، در حالیکه مبهوت طنین صدای گرم و پر جذبه مخاطب نامشخصم شده بودم، با گفتن جمله« ممنون، پس با اجازه» با خود به بیرون اتاق هدایت کرد .هنگامی که از در خارج شدیم ، همه نگاهها بسمت ما چرخید! پسر جوانی که قیافه جذاب و دوست داشتنی داشت جلو آمد و با لبخندی بر لب و صدایی آهسته پرسید:
- چی شد خانم کریمی؟
خانم کریمی در حالیکه تمام التهابش را با نفسی عمیق به بیرون می فرستاد، جواب داد:
- به خیر گذشت ! بدون کوچکترین دردسری ایشون رو پذیرفتن .یعنی اونقدر درگیر بود که وقت سین جیم کردن نداشت !
romangram.com | @romangram_com