#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_15

از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم .باورم نمی شد به این راحتی و بدون درد سر ایتخدام شوم . در دل صدها بار خدا را شکر کردم و با دقت هر چه تمامتر به سوالات داخل ورقت پاسخ گفتم، در همین حین همان مرد را با چشمهای وقیحش روبروی خود دیدم .با مکثی طولانی و نگاهی خیره ، فنجان قهوه را کنار دستم گذاشت و وقتی با اخم من مواجه شد رفت. از آن سکوت اولیه بدو ورودم ، خبری نبود وحالا صدای قدمها و ورقها و حرف زدنها معمول به گوش می رسید .کار نوشتن و پر کردن اوراق ثبت نام و تشکیل پرونده ، نیمساعت از وقتم را گرفت . به خانم کریمی که شدیدا درگیر وارد کردن مطالبی در کامپیوتر روی میزش بود، نگاهی انداختم .بطرفش رفتم و با صدایی که سعی میکردم آرام باشد تا تمرکز دیگران را برهم نزند گفتم :

- خانم کریمی ! کار من تمام شد

با همان تبسم مهربان و امید دهنده، نگاهی به جانبم انداخت:

- بده ببینم عزیزم! تا من یه مطالعه کوچولو بکنم ، شما هم قهوه تون رو میل کنید تا به اتفاق بریم پیش آقای رئیس

برگه ها را به او سپردم و روی صندلی جا گرفتم .در حالیکه با تمام وجود سعی میکردم با آرامش قهوه ام را بخورم . قلبم با هیجان شدیدی ، به دیواره سینه می کوبید! حسابی هول کرده بودم .نمی دانم از شنیدن کلمه رئیس بود یا نگاه گستاخ مسئول آبدار خانه که سعی میکرد مثلا خود را مشغول گرد گیری نشان دهد، ولی نگاههای گاه و بیگاهش مرا نشانه می رفت! با این اوصاف ، وقتی خانم کریمی صدایم کرد، بشدت منقلب بودم .

- خانم رها، لطفا بفرمایید از اینطرف .

آرام و با طمانینه از جایم برخاستم و به اتفاق خانم کریمی که پرونده صورتی رنگی به دست داشت ، بسمت اتاق رئیس حرکت کردم .طنین کفشهایم که باز بلند شده بود، برخلاف دقایقی قبل ، نه تنها باعث نشاطم نشد بلکه فشار عصبی را به دنبال داشت چرا که بی اراده همه نگاهها را به دنبالم کشید . احساس کردم از گرما در حال خفه شدن هستم ! با ضرباتی که خانم کریمی به در وارد کرد و پس از شنیدن کلمه « بفرمایید» هر دو داخل شدیم و سلام کردیم . خانم کریمی که ظاهرا کمی هول شده بود ، بلافاصله گفت:


romangram.com | @romangram_com