#چشمانت_آرزوست_پارت_23

تمام حواسم به کیان بود که با این حرف با ذوق برگشتم سمتش اما با دردی که تو پام پیچید نفسم بند اومدو همونطوری که زل زده بودم به سامیار یه قطره اشک از چشمم چکید چشمشو بست وقتی باز کرد نگاش سمت کیان بود:تموم شد؟

سریع برگشتم سمت کیان اما با فکر اینکه برای خودم اینکارو کرده چیزی نگفتم

سامیار داشت از پله ها میرفت بالا

من:واقعا فردا میتونم برم؟

سامیار:با خودت چی فکر کردی آخه؟ معلومه که نه فقط خواستم حواست پرت شه کار کیان تموم شه از شر صدای مضخرفت خلاص شم

من:من نمیخوام تو به هیچ نحوی ازم استفاده کنی میفهمی هر کاری بگی میکنم لطفا فقط ولم کن

سامیار برگشت سمتمو گفت:هرکاری نوچ نوچ این که شد همون حرف من

با شک و انزجار بهش نگا کردم

سامیار:اگه دوثانیه دیگه قیافت تو همین حالت مضحک باشه به اینکه بهت تخفیف بدم حتی فکرم نمیکنم

با اینکه سخت بود اما یه لبخند مسخره زدم

برگشت سمت رضا و ادامه داد:رضا اینو ببر اتاقش فردا هم بعد صبحانه بیارش اتاقم

حالا همچین اتاق اتاق برا من راه انداخته یکی ندونه فک میکنه هتل پنج ستارس احمق

رضا اومد سمتمو دستمو گرفت:با غرغر بهش گفتم:پامو که الان جا انداخت دستمو ببینم میتونی الان بشکنی


romangram.com | @romangram_com