#چشمانت_آرزوست_پارت_14
سامیار:نه بابا! امر دیگه؟ میخواستی بگیرمت که با کاردک از رو زمین جمعم کنن
با دردو حرص چشمامو بستم که چیزی بارش نکنم که برای امروزم این همه دردو تحقیر بسه
سامیار:بیا اینو جمع کن.
رضا اومد سمتمو یهو کشیدم بالا
رضا کشیدم بالا پام انقدر درد گرفت که زدم زیر گریه :خواهش میکنم پام خیلی درد میکنه یکم یواش تر متوجه شدم سامیار روشو اونور کرد بردیا اومد سمتم
بردیا:خوبی؟
حیف که پام درد میکرد وگرنه موهاشو میکندم
من:آره دارم ادا بدارو در میارم چه بازیگر قهاریم نه؟
میگم پام داره خورد میشه
بردیا:باشه باشه فکر کنم در رفته
باتعجب و جیغ مانند گفتم چی
تو همون حالت که پشتش بهم بود گفت:به جهنم همین الان میبرینش میندازینش تو یه اتاق بی پنجره
romangram.com | @romangram_com