#چشمانت_آرزوست_پارت_104

صبح با غر غرای مامان بیدار شدم،هیچ هیجانی برا خرید نداشتم،تو بازار اون سه تا هرچی خوششون میومد برام میخریدن ببین فکرشون کجاست که لباس مجلسیم برام خریدن،بلاخره انقدر غر غر کردم موفق شدم برشون گردونم خونه،گفتم غذا نمیخورم اونام چیزی نگفتن اون شب خیلی خوب بود آخه اون شب ساغر پیشم موند

*یک هفته بعد*

یک هفته از اون روزی که رفتیم بازار میگذره از اون موقع هرزمان که تنها شدم گریه کردم،حتی چند باری هم تیامو مامان مچمو گرفتن ولی یه جوری ماسمالی کردم در واقع به روم میاوردن وگرنه گیج که نیستن

با صدای مامان که برای شام صدام میکرد

رفتم پایین همه سر میز نشسته بودن فکر کنم منتظر من بودن بعد سلام آروم سر جام نشستمو به بشقاب غذای جلوم نگاه کردم

قاشقو برداشتم اولین قاشقو که گذاشتم دهنم با حرف سامیار خشک شدم

قشنگ اشکو تو چشمام احساس میکردم

تیام:تانی مامان غذایی که دوست داریو بران درست کرده

با صدایه گرفته ای گفتم:به من نگو تانی

-اا چرا تو که دوست داشتی

آره دوست داشتم تا زمانی که فقط از دهن تو بشنوم من:نگو

تیام:اصلا دوست دارم خواهر کوچولمو هرجور میخوام صدا کنم تانی تانی

با عصبانیت دستمو رو میز کوبیدمو گفتم:نمیفهمی میگم تانی صدا نکن،صدام نکن دیگه اشکام شروع کرد به ریختن:صدام نکن


romangram.com | @romangram_com