#چشمان_نفرین_شده_پارت_99
به یاد اتفاقات آن روز و رفتار مهرداد افتادم. ناگهان برق قهوهای یک نگاه توی ذهنم درخشید.
- آهان حتماً کارِ اون پسره صفاجوئه.
مهرداد با کنجکاوی گفت:
- صفاجو دیگه کیه؟
- همون پسره که اون روز بعد از ما رفت توی کلاس... آره، پسره عضو بسیجه، حتماً همون اسم ما رو داده. اصلاً از کجا معلوم که قرصها مال خودش نباشه؟ میخواسته بندازه گردن ما!
مهرداد با تردید به من نگاه کرد و گفت:
- تو از کجا میشناسیش؟
تصویر سپیده توی ذهنم نقش بست. نکند... سپیده هم آن روز ما را دید که رفتیم به کلاس 110. سپیده تا دیروز نبود، شاید بهخاطر همین بعد از چند روز سراغ ما آمدهاند.
دوباره قیافهی مهربانش آمد جلوی چشمهایم.
نه، امکان ندارد. سپیده همچین دختری نیست. امکان ندارد کار او باشد. نمیخواستم در این مورد حرفی به مهرداد بزنم؛ ولی به چشمهایش که نگاهم افتاد، ناخوداگاه گفتم:
- خب... با دوستم سپیده تو اتاق بسیج همکارن.
romangram.com | @romangram_com