#چشمان_نفرین_شده_پارت_91


وقتی نزدیک دفتر حراست رسیدم، مهرداد را دیدم که در حال قدم‌رو رفتن بود. مرا که دید با تعجب گفت:

- تو از کجا فهمیدی من اینجام؟

پس حدسم درست بود. داستان هر چه که بود به من و مهرداد ربط داشت.

- پس به تو هم زنگ زدن.

مهرداد که تازه دوزاری‌اش افتاده بود با نگرانی گفت:

- یعنی به تو هم از حراست زنگ زدن گفتن بیای اینجا؟

- بله. تو می‌دونی برای چی؟

- نه ولله.

در همین لحظه در دفتر باز شد و ما را صدا زدند؛ ولی به جای دفتر حراست ما را به دفتری بردند که روی پلاکش نوشته بود «مدیر حراست!»

من تابه‌حال به این دفتر نیامده بودم. راستش اصلاً نمی‌دانستم همچین جایی هم در این دانشکده وجود دارد.

به غیر از میز بزرگی که من و مهرداد پشتش نشستیم، یک میز کار بزرگ هم ته اتاق بود که پلاکی رویش قرار داشت که رویش نوشته شده بود «احمد مرادی.»

romangram.com | @romangram_com