#چشمان_نفرین_شده_پارت_92
بعد از چند دقیقه روباه مکار و گربه نره وارد اتاق شدند و روبروی ما پشت میز نشستند. از آن دفعه که با تیپ حراستپسند رفتم و کارت دانشجوییام را پس گرفتم، دیگر ندیده بودمشان. پشت سرشان مردی سپیدمو وارد شد و رفت آن ته پشت میز کار بزرگ نشست.
اعتراف میکنم نه تابهحال او را دیده بودم، نه از وجودش اطلاع داشتم. واقعا که من چه دانشجویی هستم! انگار در این سه سال اصلاً توی این دانشگاه نبودم.
بعد از کلی سکوت و نگاههای ناجور آنها رویمان که ما را حسابی عصبی کرده بود، بالاخره آقای مرادی نام گفت:
- ببینید بچهها من اهل مقدمه چینی نیستم. تازگی توی دانشگاه یه موج سیاهی راه افتاده که داره دانشجوها رو میکشونه تو دام خودش. ما دنبال آدمهای اصلی این قضیه میگردیم تا بچهها رو از خطر نجات بدیم. ما ...
مهرداد که به نظر میرسید طاقتش طاق شده گفت:
- خب این به ما چه ربطی داره؟ چرا به ما گفتین بیایم اینجا؟
مرادی که معلوم بود از بیهوا پریدن مهرداد وسط حرفهایش خوشش نیامده، با عصبانیت در کشوی میزش را باز کرد و یک قوطی پلاستیکی سفیدرنگ را از آن بیرون کشید وآن را روی میز کوبید.
-به خاطر این!
من که انتظار این حرکت را نداشتم، از جا پریدم. مهرداد که کنار من نشسته بود و این حرکتم از چشمش پنهان نمانده بود جریتر شد و گفت:
- مگه این چیه؟
- این رو دیگه شما باید به ما بگین؛ یعنی شما میخواین بگین نمیدونین توی این قوطی چیه؟
romangram.com | @romangram_com