#چشمان_نفرین_شده_پارت_90
صدای گوشیام رشته افکارم را پاره کرد. از فکر اینکه شاید مهرداد باشد طوری سمتش خیز برداشتم که نصف کتابها روی زمین ریخت؛ ولی شمارهی ناآشنای روی صفحه حالم را گرفت.
بیحوصله جواب دادم.
- بله بفرمائید.
- خانم کالیاسا کوشش؟
- بله خودم هستم، بفرمائید.
- من از حراست دانشگاه باهاتون تماس میگیرم. لطف کنید فردا ساعت 8 توی دفتر حراست دانشگاه باشید.
- چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟
- وقتی تشریف آوردید متوجه میشید. خدانگهدارتون.
- آخه ...
صدای بوق به من فهماند که او تلفن را قطع کرده است. اول فکر کردم شاید یک نفر قصد اذیتم را داشته؛ ولی بعد دیدم حالت صدا و حرف زدنش جدیتر از این حرفها بود. پس یعنی با من چهکار داشتند؟!
صبح با وسواس زیادی آماده شدم. از دیشب خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بفهمم چرا باید حراست دانشگاه مرا بخواهد؛ ولی تنها دلیلی که به ذهنم رسید این بود که ممکن است این قضیه به مهرداد ربط داشته باشد. هیچ کس هم نبود که با او در این مورد مشورت کنم. بنفشه که برای فرجهی امتحانات رفته بود تهران تا در خانه راحتتر درس بخواند و قرار بود امروز برگردد. سپیده هم تازه دیروز از خانه برگشته بود؛ ولی من هر کاری کردم نتوانستم این قضیه را به او بگویم. انگار با این اتفاق پیش او بیآبرو میشدم یا نمیدانم همهی حرفهای او درست از آب درمیآمد. خلاصه هر چه بود با او راحت نبودم.
romangram.com | @romangram_com