#چشمان_نفرین_شده_پارت_89


نگاهش را توی نگاهم انداخت و گفت:

- به من اعتماد داشته باش کالی. چیز مهمی نبود که تو بخوای خودت رو به‌خاطرش اذیت کنی. خب؟

بی‌اراده سرم را برایش تکان دادم.

- حالا هم مثل یه دختر خوب برو به کلاست برس. خودم بهت زنگ می‌زنم.

بعد سرش را پایین آورد و آهسته کنار گوشم گفت:

- خیلی مواظب خودت باش عشقم.

***

روی تختم وسط یک خروار جزوه و کتاب نشسته بودم و نمی‌دانستم توی این فرجه‌ی کم با این همه درس چه خاکی باید توی سرم بریزم.

تازه این وسط باید کلی شدّت و حدّت به خرج می‌دادم تا خودم را از هپروت فکرهای رنگارنگم در مورد مهرداد بیرون بکشم.

از روزی که او را دیدم تا به‌حال جمله‌ی آخر مهرداد دست از سرم برنمی‌دارد.

یعنی من هم همان‌قدر که او برایم مهم است، برای او اهمیت دارم؟ چرا مهرداد به من گفت عشقم؟ یعنی امکان دارد او هم دوستم داشته باشد؟!

romangram.com | @romangram_com