#چشمان_نفرین_شده_پارت_9
و از اتاق خارج شد. بنفشه قری به سر وگردنش داد و گفت:
- فکر کن این شیتان پیتان خانوم بیاد با ما شام بخوره.
تا آخر شب دو نفر دیگر از اعضای اتاق هم آمدند و اتاق ششنفرهی ما تکمیل شد.
با شنیدن صدایی شبیه زمزمه هوشیار شدم. بیشتر که گوش دادم، منبع صدا را یافتم. سپیده را در چادر سفید گلدارش در حالیکه فرهای ریز خدادادش را کامل پوشانده بود، مجسم کردم.
در خواب و بیداری هم نیرویی عجیب مثل همیشه مرا از تارکالصلاتیام شرمنده کرد؛ ولی خیلی زود فراموشم شد.
سپیده را دوست داشتم و خیلی هم قبولش داشتم. با اینکه بهخاطر بیماری آسمش بنیه ضعیفی داشت؛ ولی همیشه بااراده و اعتماد به نفس رفتار میکرد. با این وجود نمیتوانستم با او رابطه نزدیک برقرار کنم. او دختری مذهبی بود که دنیایش فرسنگها با دنیای من فاصله داشت.
اینبار صدایی خشخش مانند کاملاً از خواب بیدارم کرد. چشمهایم را باز کردم و سرمه را دیدم که روی تختش به چیزی ور میرفت. چشمهای بازم را که دید، با چشم و ابرو معذرتخواهی کرد.
سرمه دختر مهربانی است که صلح و صفا را بین دو نفر دیگر گروهش حفظ میکند.
از تخت پایین آمدم و آهسته گفتم:
- اشکالی نداره امروز کلاس دارم خودمم میخواستم بلند بشم.
همین موقع طلا مسواک و صابون بهدست وارد اتاق شد. طلا به تمیزی معروف است و تقریباً هیچ موقع صابون از دستش نمیافتد.
romangram.com | @romangram_com