#چشمان_نفرین_شده_پارت_10
صورتم را شستم و در آینه دستشویی دستی به موهای کوتاه خرماییرنگم کشیدم. یادم آمد دیشب دوباره خواب آن دختربچه ی موطلایی را دیدم.
صبحانه خورده نخورده، خوابآلود با آرایش نصفه نیمه به همراه بقیه بچهها راهی دانشگاه شدم.
من و بنفشه جایی وسط کلاس پیدا کردیم و نشستیم.
مثل همیشه غر زدم:
- باز با این یارو کلاس داریم. یعنی این خرابشده غیر این هیچ استادی نداره که هر ترم بهش درس میدن؟ یکی نیست به من بگه آخه دخترِ خر مدیریتم شد رشته که تو انتخاب کردی! مثلاً میخوای کدوم طویلهای رو مدیریت کنی؟
بنفشه هم مثل همیشه پشت چشم نازک کرد و گفت:
- اولاً رشتهمون هیچ عیبی نداره. اگه تو عرضه مدیریت نداری اون یه حرف دیگهست، دوماً استاد نیکسرشت خیلی هم استاد خوبیه. اگه تو ازش خوشت نمیاد دلیل نمیشه بد باشه. اتفاقاً همه دانشجوها دوسش دارن.
پوزخند زدم.
-آره ارواح شکمش. نیک سرشت ... اوه چهقدرم بهش میاد!
در همین لحظه نیک سرشت وارد کلاس شد و دخترهای لوس جلویی از جای خود بلند شدند. مثل همیشه هنوز نرسیده شروع به حضور و غیاب کرد. به اسم من که رسید، یکی از ابروهای نازکش را بالا داد و گفت:
- کلیسا کوشش.
romangram.com | @romangram_com