#چشمان_نفرین_شده_پارت_88


- بگو چی شده مهرداد! داری می‌ترسونیم.

توی چشم‌هایم نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت:

- هیچی، اصلاً ولش کن، چیز مهمی نبود.

از جایم بلند شدم و گفتم:

- یعنی چی؟

به سمت در رفت و گفت:

- گفتم که چیزی مهمی نبود.

در کلاس را باز کرد. چند قدم به سمتش برداشتم و گفتم:

- مهرداد صبر کن ببینم.

داشت از کلاس خارج می‌شد که با کسی سینه به سینه شد. وقتی سرم را جلو بردم تا آن شخص را ببینم، احسان صفاجو را دیدم که به مهرداد نگاه می‌کرد، بعد نگاهش به من افتاد. توی نگاهش چیز گنگ و نامفهومی شبیه شاید، خشونت توجهم را جلب کرد. بالاخره از جلوی در کنار رفت. مهرداد از کلاس خارج شد. پشت سرش از کلاس بیرون آمدم. سعی کردم حواسم را از نگاه صفاجو پرت کنم و دوباره به بحث خودمان برگردانم. توی راهرو خودم را به مهرداد رساندم و گفتم:

- صبرکن مهرداد، خواهش میکنم بگو چی شده؟!

romangram.com | @romangram_com