#چشمان_نفرین_شده_پارت_87


دنبال مهرداد راه افتادم. او از سالن گذشت، بعد پیچید توی راهروی سمت راست و یک‌راست رفت سر وقت کلاس 110.

توی کلاس که شدیم روی یک صندلی نشستم و گفتم:

- تو از کجا فهمیدی من عاشق این کلاسم؟

مهرداد کنار میز استاد، رو به پنجره ایستاد.

- مگه این کلاس چی داره؟

- خب هم دنجه و هم خلوت. ته سالنه و اصولاً خالیه و کسی توش نمیاد. خیلی هم کوچیکه و جون میده برای درس خوندن.

- چه جالب!

چند قدم به سمتم برداشت و بالای سرم ایستاد. با این‌که سعی می‌کرد عادی جلوه کند؛ ولی متوجه کلافگی‌اش شدم.

- راستش می‌خواستم یه چیزی بهت بگم؛ ولی می‌ترسم ناراحت بشی.

چرا امروز همه می‌خواهند یک چیزی به من بگویند؛ ولی نگران ناراحتی من هستند؟!

با نگرانی گفتم:

romangram.com | @romangram_com