#چشمان_نفرین_شده_پارت_85


به ذهنم آمد تو که لالایی بلدی خودت و آقای صفاجو چرا خوابتان نمی‌برد؛ ولی گفتم:

- اون‌طورها هم که تو فکر می‌کنی جدی نیست، فقط یه دوستی ساده‌ست، همین.

لبخند زد و گفت:

- حتماً همین‌طوریه که میگی. خودت می‌دونی که من آدم فضولی نیستم، اگر هم چیزی میگم برای صلاح خودته. دیدی که من هیچ‌وقت تو کار بنفشه دخالت نمی‌کنم؛ چون اولاً گوشش به حرف کسی بدهکار نیست، ثانیاً کارش از این حرف‌ها گذشته؛ ولی تو با اون فرق داری. تو دختر فهمیده‌ای هستی و خوب رو از بد تشخیص میدی. مطمئنم که بهترین رفتار رو می‌کنی.

از قضاوت بی‌رحمانه‌ای که چند لحظه قبل توی دلم نسبت به او داشتم، خجالت کشیدم. بعد بنفشه را دیدم که از پله‌ها بالا می‌آمد. به ما که رسید نفس نفس می‌زد و صورتش سرخ شده بود، انگار که توی این سرما گرمش شده باشد یا مسافت زیادی را یک نفس دویده باشد.

- کجا بودی تو؟! دو ساعته ما رو معطل کردی!

مِن مِن کرد:

- رفته بودم ... جزوه ریاضیم روب دم به یاسی.

- یاسی؟

- بابا یاسمن رئیسی دیگه. بهم زنگ زد گفت جزوه‌ی ریاضیم رو می‌خواد.

- خب چرا سر کلاس بهش ندادی؟

romangram.com | @romangram_com