#چشمان_نفرین_شده_پارت_81
- تو حتماً توی ترم مرور میکنی ولی من نمیدونم چرا همهش میمونه برای شب امتحان.
دیگر رسیده بودیم توی حیاط. بنفشه را دیدم که از دور به ما نزدیک میشد. مهرداد همینطور که به او نگاه میکرد گفت:
- نمیدونم چرا فکر میکنم این دوستت از من خوشش نمیاد.
به بنفشه چشم دوختم و گفتم:
- چرا این فکر رو میکنی؟
- از رفتارش با خودم این رو فهمیدم. حتماً حرفهای اون باعث میشه که اینقدر به من بیاعتنایی کنی.
- اصلاً اینطوری که تو فکر میکنی نیست. اتفاقاً بنفشه بود که کلی من رو تشویق کرد تا بیام نمایشگاه.
- نمیدونم، شاید هم من اشتباه میکنم.
همینطور داشتم به بنفشه نگاه میکردم که متوجه صفاجو شدم که از کنار ما گذشت و نگاه ناجوری به ما انداخت. ناخودآگاه دنبال سپیده گشتم؛ ولی او را آن اطراف ندیدم.
بنفشه بالاخره به ما رسید. مهرداد اول سلام کرد.
بیاراده به رفتارشان دقیق شدم. بنفشه با بیاعتنایی آشکاری با یک سلام خشک و خالی جوابش را داد. مهرداد از رو نرفت و حالش را پرسید و بنفشه بدون اینکه به او نگاه کند گفت خوبم بعد هم هول از اینکه مهرداد چیز دیگری بگوید، سریع گفت:
romangram.com | @romangram_com