#چشمان_نفرین_شده_پارت_72


از نمایشگاه که خارج شدیم دوباره بلاتکلیف شدم. نمی‌دانستم باید خداحافظی کنم بروم یا بمانم! مهرداد به سمت خیابان رفت و خیالم را راحت کرد.

ماشینش از همان ماشین‌های مدل بالا بود که اسمش را نمی‌دانستم. هیچ وقت نتوانستم مدل‌های ماشین‌ها را یاد بگیرم.

صدایش را شنیدم.

- بفرمایید سوار شید.

یاد حرف بنفشه قبل از آمدنم افتادم و تردید کردم.

- نه دیگه، من مزاحمتون نمیشم. خودم میرم.

- نه دیگه نشد، اون‌دفعه دعوتتون کردم برای شام، گفتین دیره و من نمی‌تونم بیام و از این حرف‌ها؛ ولی این‌دفعه دیگه وقت هست، بهونه‌ای ندارین دعوت من رو رد کنید. مگر این‌که ...

قیافه‌اش درهم رفت. هول شدم وگفتم:

- به شرطی که زود برگردیم.

من چرا این‌طوری شده بودم؟ پیش از این حاضر نبودم به‌خاطر هیچ احدالناسی از تصمیمم برگردم؛ ولی حالا حاضر بودم تصمیم برای ادامه‌ی حیاتم را به او واگذار کنم، فقط در صورتی که همیشه همین‌طور لبخند بزند.

توی ماشین تا به رستوران برسیم زیاد حرف نزدیم. من هنوز در خلسه‌ی تغییرات ناگهانی‌ام بودم و او هم سرگرم رانندگی بود یا شاید هم این‌طور وانمود می‌کرد تا من راحت‌ترخودم را جمع و جور کنم.

romangram.com | @romangram_com