#چشمان_نفرین_شده_پارت_71
به مهرداد نگاه کرد و گفت:
- به این رفیق خل و چل ما نمیاومد با همچین خانم برازنده و متشخصی همکلاس باشه.
مهرداد در حالی که به پارسا چشم غره میرفت، سعی کرد لبخندش را حفظ کند.
- پارسا جان نمیدونم شما چرا امروز هی قصد داری خاطرات کلاس نقاشی رو یاد من بیاری ...
پارسا وسط حرفش پرید و گفت:
- پس گفتی از این تابلو خوشت اومده. میدم برات بپیچنش، خواستی بری با خودت ببر.
مهرداد با شیطنت گفت:
- این جوری که نمیشه، اگه تو بخوای برای همه اینقدر بذل و بخشش کنی ورشکست میشی.
پارسا پشت مهرداد زد و گفت:
- شما با بقیه خیلی فرق میکنی رفیق.
حالا که به مهرداد نگاه میکردم هیچ شباهتی بین او و پسر ساکت و مرموز ردیف وسط کلاس نمیدیدم. انگار او شخص دیگری بوده؛ ولی بیشتر که فکر میکردم میدیدم برای من هیچ فرقی نمیکند، من همه جوره او را میپسندیدم.
romangram.com | @romangram_com