#چشمان_نفرین_شده_پارت_70


- بهتر نیست این حرف‌ها رو بذاری برای بعد. همه که مثل من اعصاب فولادین ندارن حوصله‌ی چرت و پرت‌های تو رو داشته باشن.

مهرداد که انگار تازه موضوعی یادش آمده باشد گفت:

- راستی داشت یادم می‌رفت.

به پسر اشاره کرد.

- ایشون هنرمند توانا ، نقاش چیره‌دست و دوست صمیمی من که تعریفش رو براتون کرده بودم، آقا پارسا هستن. ایشون هم همکلاسی من خانم کوشش هستن.

با این که بی‌دلیل احساس می‌کردم حالم گرفته شده، لبخند زدم و گفتم:

- خوشبختم.

پارسا هم سرش را کمی خم کرد و گفتم:

- من هم خیلی از آشناییتون خوشبخت شدم. خیلی سرافراز فرمودین که برای افتتاحیه‌ی نمایشگاه بنده تشریف آوردین. راستش رو بخواین من حتی کمی تعجب کردم.

با تعجب گفتم:

- تعجب چرا؟

romangram.com | @romangram_com