#چشمان_نفرین_شده_پارت_69


صدایش را کنار گوشم شنیدم که به آرامی گفت:

- می‌تونه باشه، فقط کافیه لنگه کفشت رو جا بذاری!

بعد صدای دورشده‌اش را شنیدم که بلندتر ادامه داد:

- ببخشید که متوجه ورودتون نشدم، یه تابلویی اون گوشه هست که بدجوری چشم من رو گرفته. بیاید تا نشونتون بدم.

در حالی که هنوز تحت جادوی کلامش بودم، چشم از تابلو گرفتم و دنبالش به سمت دیگر سالن حرکت کردم.

تابلویی که صحبتش بود. زنی را نشان می‌داد که در جاده‌ای بی‌انتها راه می‌پیمود و موهایش را به دست باد سپرده بود. پشت زن به بیننده بود و انتهای جاده را مه غلیظی پوشانده بود. در انتهای مه هم مردی نمایان بود که چیزی از مشخصات ظاهری‌اش مشخص نبود و بیشتر به سایه شبیه بود.

منظره‌ی سرسبز جاده مد نظرم بود که صدایی ناآشنا شنیدم. مهرداد به سمت صدا چرخید و من هم متعاقب او همین کار را کردم.

- مثل این‌که این رفیق شفیق ما از این تابلو خوشش اومده.

مهرداد با خنده گفت:

- آره خیلی هنرمندانه‌ست. وقتی سرِ کلاس سرتاپات رو رنگی می‌کردی اصلاً بهت نمی‌اومد که بتونی همچین چیزی بکشی.

پسر که به نظر می‌رسید خجالت کشیده گفت:

romangram.com | @romangram_com